یک روز
میآیم انتهای همان کوچه، مقابل آن ساختمان بلند میایستم. به خود میگویم"میبینی، جایی که آخرین بار بوسیدمش، با خاک یکسان شد و از ویرانهاش خانهای غریبه رویید. دیگر او از آهن و آجر که محکم تر نبود، بود؟
میآیم انتهای همان کوچه، مقابل آن ساختمان بلند میایستم. به خود میگویم"میبینی، جایی که آخرین بار بوسیدمش، با خاک یکسان شد و از ویرانهاش خانهای غریبه رویید. دیگر او از آهن و آجر که محکم تر نبود، بود؟