💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋
💫🦋💫🦋
🦋💫🦋
💫🦋
🦋
#دزد_دل 🦋
#پارت_١٠٣
آلیا :
دستی به لباس قرمزم کوتاهم کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم ساعت9 بود ، الاناس که وارون پیداش بشه ، برای بار هزارم با وسواس میز غذاخوری رو چک کردم ، میخواستم امشب همه چی فوق العاده باشه ، برای امشب خیلی هیجان داشتم تصمیم گرفته بودم امشب به جنون برسونمش ، با ذوق روی مبل نشستم و منتظر اومدن وارون شدم ، زمان خیلی زیادی گذشته بود که منتظر وارون بودم ولی خبری ازش نشد ، کلافه برای بار هزارم ساعتمو چک کردم ، ساعت1 بود ، کمکم داشتم نگران میشدم سابقه نداشت وارون انقدر دیر بیاد خونه ، از استرس نمیتونستم یه جا بشینم ، هی از اینور به اونور میرفتم و آروم و قرار نداشتم ، نکنه بلایی سرش اومده باشه ، با نگرانی به سمت در ورودی رفتم و خواستم برم بیرون که با یاد آوری اون پابند لعنتی دستمو تو موهام فرو بردم و محکم کشیدمشون ، در همین حین در باز شد و قامت وارون در چهارچوب در نمایان شد ، نگران نگاهی بهش انداختم و وقتی از سلامتیش آگاه شدم به سمتش رفتم و گفتم
آلیا : تا این موقع شب کجا بودی وارون؟ نمیگی من نگرانت میشم؟
با دست به شونم ضربه ای زد و گفت
وارون :خیلی حرف میزنی برو کنار حالتو ندارم
کتش که دستش بود رو توی صورتم پرت کرد ، چرا انقدر بی ادب شده بود ، خودشو روی مبل تقریبا پرت کرد ، تازه متوجه شدم که دکمه های لباسش تا روی سینه اش بازه ، بالای سرش رفتم و خواستم چیزی بگم که نگاهم خورد به جای رژ روی لباسش که بدجوری خود نمایی میکرد ، روی گردنش و لباش هم جای کبودی بود ، این یعنی تا الان پیش یکی از جنده هاش بوده و داشته باهاش حال میکرده ، حس بدی بهم دست داد ، من اینجا داشتم از نگرانی میمردم و آقا داشته با یکی دیگه عشق و حال میکرده ، با اعصبانیت کتشو که دستم بود محکم پرت کردم رو شکمش که سریع چشماشو باز کرد ، اول نگاهی به شکمش و بعد به من انداخت و با اخم گفت
وارون :چته تو؟؟
چیزی نگفتم و با حرص ازش دور شدم ، وارد آشپزخانه شدم شمع ها خاموش شده بودن و غذا هم دیگه سرد شده بود ، بدون اینکه چیزی بخورم همه ی ظرف هارو جمع کردم توی سینک ظرف شویی گذاشتم و از آشپزخانه خارج شدم
@india_novel
🦋
💫🦋
🦋💫🦋
💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋
💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋
💫🦋💫🦋
🦋💫🦋
💫🦋
🦋
#دزد_دل 🦋
#پارت_١٠٣
آلیا :
دستی به لباس قرمزم کوتاهم کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم ساعت9 بود ، الاناس که وارون پیداش بشه ، برای بار هزارم با وسواس میز غذاخوری رو چک کردم ، میخواستم امشب همه چی فوق العاده باشه ، برای امشب خیلی هیجان داشتم تصمیم گرفته بودم امشب به جنون برسونمش ، با ذوق روی مبل نشستم و منتظر اومدن وارون شدم ، زمان خیلی زیادی گذشته بود که منتظر وارون بودم ولی خبری ازش نشد ، کلافه برای بار هزارم ساعتمو چک کردم ، ساعت1 بود ، کمکم داشتم نگران میشدم سابقه نداشت وارون انقدر دیر بیاد خونه ، از استرس نمیتونستم یه جا بشینم ، هی از اینور به اونور میرفتم و آروم و قرار نداشتم ، نکنه بلایی سرش اومده باشه ، با نگرانی به سمت در ورودی رفتم و خواستم برم بیرون که با یاد آوری اون پابند لعنتی دستمو تو موهام فرو بردم و محکم کشیدمشون ، در همین حین در باز شد و قامت وارون در چهارچوب در نمایان شد ، نگران نگاهی بهش انداختم و وقتی از سلامتیش آگاه شدم به سمتش رفتم و گفتم
آلیا : تا این موقع شب کجا بودی وارون؟ نمیگی من نگرانت میشم؟
با دست به شونم ضربه ای زد و گفت
وارون :خیلی حرف میزنی برو کنار حالتو ندارم
کتش که دستش بود رو توی صورتم پرت کرد ، چرا انقدر بی ادب شده بود ، خودشو روی مبل تقریبا پرت کرد ، تازه متوجه شدم که دکمه های لباسش تا روی سینه اش بازه ، بالای سرش رفتم و خواستم چیزی بگم که نگاهم خورد به جای رژ روی لباسش که بدجوری خود نمایی میکرد ، روی گردنش و لباش هم جای کبودی بود ، این یعنی تا الان پیش یکی از جنده هاش بوده و داشته باهاش حال میکرده ، حس بدی بهم دست داد ، من اینجا داشتم از نگرانی میمردم و آقا داشته با یکی دیگه عشق و حال میکرده ، با اعصبانیت کتشو که دستم بود محکم پرت کردم رو شکمش که سریع چشماشو باز کرد ، اول نگاهی به شکمش و بعد به من انداخت و با اخم گفت
وارون :چته تو؟؟
چیزی نگفتم و با حرص ازش دور شدم ، وارد آشپزخانه شدم شمع ها خاموش شده بودن و غذا هم دیگه سرد شده بود ، بدون اینکه چیزی بخورم همه ی ظرف هارو جمع کردم توی سینک ظرف شویی گذاشتم و از آشپزخانه خارج شدم
@india_novel
🦋
💫🦋
🦋💫🦋
💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋
💫🦋💫🦋💫🦋