پیرزن مدت زیادی بود که منتظر برگشت همسرش بود. هر روز، حوالی طلوع خورشید کنار دروازه ی شهر مینشست و با چشمان هم رنگ اقیانوسش منتظر چکمه های گِلی، دست های کثیف و پیراهن راه راهی مینشست، هرشب غذای مورد علاقه ی پیرمرد را میپخت و با خود به ورودی شهر میبرد که مبادا پیرمرد خسته، گرسنه بمونه..
هنوز هم پیرزن آنجاست.
ظرف زنگ زده و استخوان های پوسیده اش کنار دروازه ی شهر منتظر پیرمرد است
اما گمانم در آن دنیا بالاخره پیرمردش را دیده باشد...
هنوز هم پیرزن آنجاست.
ظرف زنگ زده و استخوان های پوسیده اش کنار دروازه ی شهر منتظر پیرمرد است
اما گمانم در آن دنیا بالاخره پیرمردش را دیده باشد...