🔸فرخی یزدی ، شاعر لب دوخته
🔹فاطمه قاضیها
🔺من در سال ۱۲۶۸ خورشیدی در زمان ناصرالدین شاه، در شهر یزد به دنیا آمدم . البته خیلی شانس آوردم که زنده ماندم . زیرا در آن زمان ، بسیاری از بچه ها اصلا" مرده به دنیا می آمدند و دنیا را نمی دیدند ، اگر زنده هم به دنیا می آمدند ، خیلی مشکل بود از گرسنگی و بیماری ، جان سالم به در برند. وبا، طاعون ، مشمشه و تیفوس، پشت سر هم می آمدند و کسان بسیاری را - از کوچک و بزرگ - با خود می بردند .
هنگامی که من به دنیا آمدم ، ناصرالدین شاه بر ایران حکومت می کرد. البته در این کار، دست تنها نبود. ۸۵ زن و معشوقه با صدها مادر زن و پدر زن ، به اضافهى مقدار زیادی پسر و دختر و نوه و نتیجه، او را دوره کرده بودند. اینان ، ایران را مثل گوشت قربانی ، بین خود تقسیم کرده بودند. هر کدام گوشه ای از مملکت ، مانند زالو ، به تن مردم بیچاره چسبیده بودند و خون آنها را می مکیدند.
همه ی کارها به دست نورچشمی ها بود. خود ناصرالدین شاه ، با این که در آن زمان بیش از چهل سال بود که بر ایران حکومت می کرد ، می ترسید از اندرون خارج شود و به میان مردم بیاید. وقتی که من بچه بودم، فقط یک بار ناصرالدین شاه دل به دریا زد و در میان مردم ظاهر شد و به حضرت عبدالعظیم رفت. البته این دفعه ی اول و آخرش بود. هنگامی که ناصرالدین شاه بر سر قبر معشوقه اش ( جیران ) ایستاده بود و یاد ایام جوانی می کرد ، میرزا رضای کرمانی او را به گلوله بست و يکراست او را به جهنم فرستاد تا برای همیشه در کنار معشوقه اش به سر برد .
به هر حال ، از شرح حال خودم بگویم . مخلص، پس از چند سال خاکبازی در کوچه ها ، مثل همه ی بچه ها به مدرسه رفتم . ببخشید اشتباه کردم !همه ی بچه ها که نمی توانستند به مدرسه بروند، از همان کودکی به کاری مشغول می شدند تا تکه نانی به دست آورند ، بله، فقط تکه ی نانی و دیگر هیچ . بیشتر بچه ها هم که کاری پیدا نمی کردند ولی پولی هم نداشتند تا به مدرسه بروند.
مدرسه ای که من میرفتم مال انگلیسیها بود . بیچاره انگلیسیها خیلی زحمت می کشیدند. آنها هم درس می دادند، هم برای دولت انگلیس خبرکشی می کردند ، هم پول مردم را بالا می کشیدند، هم به مردم گرسنگی می دادند . اما انگلیسیها در عوض این همه زحمت ، هر کار می خواستند انجام می دادند و کسی جرات نداشت بگوید ، بالای چشمشان ابروست. آنان مثل سگ هار به جان مردم افتاده بودند. مال مردم را می خوردند و به مردم بد و بیراه می گفتند و باز هم طلبکار بودند. فکر می کردند از کره مریخ آمده اند یا از دماغ فیل افتاده اند .
لینک یادداشت: 👇
http://ghaziha.kateban.com/post/3773
@Kateban
🔹فاطمه قاضیها
🔺من در سال ۱۲۶۸ خورشیدی در زمان ناصرالدین شاه، در شهر یزد به دنیا آمدم . البته خیلی شانس آوردم که زنده ماندم . زیرا در آن زمان ، بسیاری از بچه ها اصلا" مرده به دنیا می آمدند و دنیا را نمی دیدند ، اگر زنده هم به دنیا می آمدند ، خیلی مشکل بود از گرسنگی و بیماری ، جان سالم به در برند. وبا، طاعون ، مشمشه و تیفوس، پشت سر هم می آمدند و کسان بسیاری را - از کوچک و بزرگ - با خود می بردند .
هنگامی که من به دنیا آمدم ، ناصرالدین شاه بر ایران حکومت می کرد. البته در این کار، دست تنها نبود. ۸۵ زن و معشوقه با صدها مادر زن و پدر زن ، به اضافهى مقدار زیادی پسر و دختر و نوه و نتیجه، او را دوره کرده بودند. اینان ، ایران را مثل گوشت قربانی ، بین خود تقسیم کرده بودند. هر کدام گوشه ای از مملکت ، مانند زالو ، به تن مردم بیچاره چسبیده بودند و خون آنها را می مکیدند.
همه ی کارها به دست نورچشمی ها بود. خود ناصرالدین شاه ، با این که در آن زمان بیش از چهل سال بود که بر ایران حکومت می کرد ، می ترسید از اندرون خارج شود و به میان مردم بیاید. وقتی که من بچه بودم، فقط یک بار ناصرالدین شاه دل به دریا زد و در میان مردم ظاهر شد و به حضرت عبدالعظیم رفت. البته این دفعه ی اول و آخرش بود. هنگامی که ناصرالدین شاه بر سر قبر معشوقه اش ( جیران ) ایستاده بود و یاد ایام جوانی می کرد ، میرزا رضای کرمانی او را به گلوله بست و يکراست او را به جهنم فرستاد تا برای همیشه در کنار معشوقه اش به سر برد .
به هر حال ، از شرح حال خودم بگویم . مخلص، پس از چند سال خاکبازی در کوچه ها ، مثل همه ی بچه ها به مدرسه رفتم . ببخشید اشتباه کردم !همه ی بچه ها که نمی توانستند به مدرسه بروند، از همان کودکی به کاری مشغول می شدند تا تکه نانی به دست آورند ، بله، فقط تکه ی نانی و دیگر هیچ . بیشتر بچه ها هم که کاری پیدا نمی کردند ولی پولی هم نداشتند تا به مدرسه بروند.
مدرسه ای که من میرفتم مال انگلیسیها بود . بیچاره انگلیسیها خیلی زحمت می کشیدند. آنها هم درس می دادند، هم برای دولت انگلیس خبرکشی می کردند ، هم پول مردم را بالا می کشیدند، هم به مردم گرسنگی می دادند . اما انگلیسیها در عوض این همه زحمت ، هر کار می خواستند انجام می دادند و کسی جرات نداشت بگوید ، بالای چشمشان ابروست. آنان مثل سگ هار به جان مردم افتاده بودند. مال مردم را می خوردند و به مردم بد و بیراه می گفتند و باز هم طلبکار بودند. فکر می کردند از کره مریخ آمده اند یا از دماغ فیل افتاده اند .
لینک یادداشت: 👇
http://ghaziha.kateban.com/post/3773
@Kateban