كتاب #ازچشم_هايت_ميترسم روایت سیّال و لغزندهای که روح «زمان» را از یاد برده، اینک از ذهن و زبان «مانا» دختری که به فضای جنینیاش بازگشته، به گونهای نمادین و پر از پرسشهای پریشان تاریخی به واگوئی زندگی خود درآمده است.
«خندید: «تو خود منی». و یک اسکلت فلزی از قاب پرید بیرون: دانگ، دانگ … و دروازهها را کوبیدند، که گفت: تمام و همین بود که گم شدم و حالا اومدم توی مطب دکتر پرویز پرتو تا دنبال خود بگردم» (ص۸)
«از چشمهای شما میترسم» یک جریان بیپاسخ و یا به عبارت دیگر، یک فضای تسخیر شدهی انسانی است که همواره برجستهترین نمود آن نمادهایی چون «چشم» و «ترس» در یک روند داستانی پرهیاهو است.
@ketabshenas 📚🍃
«خندید: «تو خود منی». و یک اسکلت فلزی از قاب پرید بیرون: دانگ، دانگ … و دروازهها را کوبیدند، که گفت: تمام و همین بود که گم شدم و حالا اومدم توی مطب دکتر پرویز پرتو تا دنبال خود بگردم» (ص۸)
«از چشمهای شما میترسم» یک جریان بیپاسخ و یا به عبارت دیگر، یک فضای تسخیر شدهی انسانی است که همواره برجستهترین نمود آن نمادهایی چون «چشم» و «ترس» در یک روند داستانی پرهیاهو است.
@ketabshenas 📚🍃