●افسانه شاهنامه●
ادامه قسمت دوم:
°•غرور جمشید•°
جمشید ۳۰۰ سال مشغول انجام این کار ها بود و مردمان سرزمینش در رفاه زندگی میکردند.
اما رفته رفته دوباره آن غرور جوانی به جمشید برگشت و احساس کرد تمامی نعمتها و موهبت های مردم به خاطر اوست.
مجلسی ترتیب داد و بزرگان را به آن دعوت کرد و به آن ها گفت:"هر چه دارید از من دارید به جای خداوند باید به من سجده کنید "
به روحانیون هم دستور داد که تبلیغ کنید که خداوند این منطقه جمشید است.
همه مات و مبهوت مانده بودند و در آن دربار در برابر جمشید سکوت کرده بودند و از او دور شدند.
این دوری ادامه پیدا کرد و رفته رفته اطرافیانش از او دل کندن و مردم هم از جمشید روی گردان شدند.
مدتی بعد هم فرّ ایزدی از جمشید گرفته شد.
فرّ ایزدی باعث شده بود که مردم به جمشید عشق بورزند.
در اقدامات خیلی بدتری سپاهیان جمشید بودند که دیگر تمایلی به اطاعت از او نداشتند.
جمشید فهمید که دست به اقدامات اشتباهی زده اما دیگه دیر شده بود چرا که اعتراض و هرج و مرج در همه جا گسترده شده بود.
در همین دوران بود که سر و کله ضحاک هم پدیدار شد.
آغاز داستان ضحاک
ضحاک شاهزاده بود و فرزند مَرداس پادشاه سرزمینی صحرایی بود که مردمانی نیزه به دست داشت.
مرداس فرد عادل و یکتا پرستی بود.
ضحاک هم فرد دلیری بود.
مدتی گذشت و جوان زیبارویی نزد ضحاک آمد. این جوان ابلیس بود و به سراغ ضحاک رفت تا او را فریب بدهد و به ضحاک گفت:
"تو فرد دلیری هستی؛ یک جوانمرد واقعی هستی و وارث واقعی این سرزمینی و باید بر تخت پادشاهی این سرزمین بشینی."
ضحاک هم گفت:"بله وقتی که پدرم از دنیا برود من وارث این سرزمین خواهم بود."
پسر جوان گفت:" پدرت فرد سالخورده ایست اما به این زودی ها نمیمیرد. واقعیت این است که تو در آرزوی تخت پادشاهی پیر خواهی شد و از دنیا خواهی رفت مگر اینکه دست به یک سری از اقدامات بزنی."
ضحاک گفت:"چه کاری باید انجام بدهم؟"
پسر جوان گفت:"خودم تو را راهنمایی میکنم؛ تو باید با من پیمان ببندی و قول بدهی اصرار مرا فاش نکنی و کسی از نقشه ما بویی نبرد؛ اگر این پیمان را بشکنی در سراسر سرزمین های مختلف بدنام خواهی شد و هیچ چیزی برای یک شاهزاده بدتر از این نیست."
ضحاک پذیرفت و گفت نقشه ات را بگو ابلیس گفت باید پدرت را از میان برداری و او را بکشی. ضحاک در ابتدا نپذیرفت و گفت کار خطرناکی است اما ابلیس گفت این تنها چاره ماست و اگر این کار را نکنی پیمان شکستی؛
ضحاک هم پذیرفت.
آن ها نقشه را میکشند و ابلیس مامور انجام آن میشود.
در سرای مَرداس باغی بود و مرداس هر شب به این باغ میرفت، جویی در آن روان بود و به سمت آن جوی میرفت و دست و روی خود را میشست و تاصبح مشغول عبادت پروردگار میشد.
آن باغ خیلی تاریک بود و هیچ نوری در آن وجود نداشت و همین باعث شد تا ابلیس نقشه خود را راحت تر انجام دهد.
در مسیر راه مرداس گودالی حفر کرد و هنگامی که مرداس میخواست برای عبادت به آن باغ برود در آن تاریکی گودال را ندید و در گودال افتاد و جان باخت.
بعد از این ضحاک تاج پادشاهی را بر سر خودش گذاشت و به مردم گفت:"من پادشاه سرزمین شما هستم بر من تعظیم کنید."
ابلیس برای بار دوم به شکل آشپز درآمد و به دربار راه پیدا کرد.
به ضحاک گفت آشپز ماهری هستم و دوست دارم این افتخار را داشته باشم و برای پادشاه جهان غذاهای لذیذ بپزم؛ضحاک هم پذیرفت.
در آن زمان هنوز گوشت به سفره ها راه نیافته بود و ابلیس شروع کرد به شکار حیوانات و پختن غذاهای لذید برای ضحاک.
و غذاهایی را درست کرد که همگی باب میل ضحاک بود و روز به روز ضحاک و ابلیسِ آشپز به هم نزدیک میشدند.
ابلیس یک روز به سراغ ضحاک رفت و گفت به خاطر خدمت هایی که به تو کردم خواهشی از تو دارم، اگر اجازه بدهی بر شانه های پادشاه بوسه بزنم و همین قضیه بزگترین افتخار من خواهد بود.
ضحاک قبول کرد و ابلیس بر شانه های او بوسه زد و همانجا در جلوی چشمان همه درباریان به یک باره به زیر زمین رفت و ناپدید شد و همه مات و مبهوت شدند.
و بعد دو مار از شانه های ضحاک بیرون زدند و همینطور رشد کردند...
مار ها را از شانه های ضحاک کندند اما دوباره دو مار دیگر جانشین مار های قبلی شدند و رشد آنها بیشتر شد.
این ماجرا همینطور ادامه داشت و موجب ناراحتی ضحاک شده بود.
سومین بار ابلیس در غالب پزشک نزد ضحاک رفت و به او گفت دوای درد تو کندن این مار ها نیست بلکه باید کاری کنی تا بیش از این رشد نکنند.
ضحاک گفت:"هر کار که بگویی انجام خواهم داد فقط مرا از این رنج نجات بده."
ابلیس گفت:"دوای درد تو تغذیه این مار هاست و باید مغز سر جوانان را به آن ها بدهی، باید هر روز دو جوان را بکشی و مغز آن ها را به خورد مارها بدهی."
این نقشه ابلیس بود تا با این کار نسل آدمیان را از میان بردارد تا دوباره جهان به دست دیوان بیفتد.
ضحاک به حرف ابلیس گوش کرد و هر روز همان کار را کرد.
ادامه قسمت دوم:
°•غرور جمشید•°
جمشید ۳۰۰ سال مشغول انجام این کار ها بود و مردمان سرزمینش در رفاه زندگی میکردند.
اما رفته رفته دوباره آن غرور جوانی به جمشید برگشت و احساس کرد تمامی نعمتها و موهبت های مردم به خاطر اوست.
مجلسی ترتیب داد و بزرگان را به آن دعوت کرد و به آن ها گفت:"هر چه دارید از من دارید به جای خداوند باید به من سجده کنید "
به روحانیون هم دستور داد که تبلیغ کنید که خداوند این منطقه جمشید است.
همه مات و مبهوت مانده بودند و در آن دربار در برابر جمشید سکوت کرده بودند و از او دور شدند.
این دوری ادامه پیدا کرد و رفته رفته اطرافیانش از او دل کندن و مردم هم از جمشید روی گردان شدند.
مدتی بعد هم فرّ ایزدی از جمشید گرفته شد.
فرّ ایزدی باعث شده بود که مردم به جمشید عشق بورزند.
در اقدامات خیلی بدتری سپاهیان جمشید بودند که دیگر تمایلی به اطاعت از او نداشتند.
جمشید فهمید که دست به اقدامات اشتباهی زده اما دیگه دیر شده بود چرا که اعتراض و هرج و مرج در همه جا گسترده شده بود.
در همین دوران بود که سر و کله ضحاک هم پدیدار شد.
آغاز داستان ضحاک
ضحاک شاهزاده بود و فرزند مَرداس پادشاه سرزمینی صحرایی بود که مردمانی نیزه به دست داشت.
مرداس فرد عادل و یکتا پرستی بود.
ضحاک هم فرد دلیری بود.
مدتی گذشت و جوان زیبارویی نزد ضحاک آمد. این جوان ابلیس بود و به سراغ ضحاک رفت تا او را فریب بدهد و به ضحاک گفت:
"تو فرد دلیری هستی؛ یک جوانمرد واقعی هستی و وارث واقعی این سرزمینی و باید بر تخت پادشاهی این سرزمین بشینی."
ضحاک هم گفت:"بله وقتی که پدرم از دنیا برود من وارث این سرزمین خواهم بود."
پسر جوان گفت:" پدرت فرد سالخورده ایست اما به این زودی ها نمیمیرد. واقعیت این است که تو در آرزوی تخت پادشاهی پیر خواهی شد و از دنیا خواهی رفت مگر اینکه دست به یک سری از اقدامات بزنی."
ضحاک گفت:"چه کاری باید انجام بدهم؟"
پسر جوان گفت:"خودم تو را راهنمایی میکنم؛ تو باید با من پیمان ببندی و قول بدهی اصرار مرا فاش نکنی و کسی از نقشه ما بویی نبرد؛ اگر این پیمان را بشکنی در سراسر سرزمین های مختلف بدنام خواهی شد و هیچ چیزی برای یک شاهزاده بدتر از این نیست."
ضحاک پذیرفت و گفت نقشه ات را بگو ابلیس گفت باید پدرت را از میان برداری و او را بکشی. ضحاک در ابتدا نپذیرفت و گفت کار خطرناکی است اما ابلیس گفت این تنها چاره ماست و اگر این کار را نکنی پیمان شکستی؛
ضحاک هم پذیرفت.
آن ها نقشه را میکشند و ابلیس مامور انجام آن میشود.
در سرای مَرداس باغی بود و مرداس هر شب به این باغ میرفت، جویی در آن روان بود و به سمت آن جوی میرفت و دست و روی خود را میشست و تاصبح مشغول عبادت پروردگار میشد.
آن باغ خیلی تاریک بود و هیچ نوری در آن وجود نداشت و همین باعث شد تا ابلیس نقشه خود را راحت تر انجام دهد.
در مسیر راه مرداس گودالی حفر کرد و هنگامی که مرداس میخواست برای عبادت به آن باغ برود در آن تاریکی گودال را ندید و در گودال افتاد و جان باخت.
بعد از این ضحاک تاج پادشاهی را بر سر خودش گذاشت و به مردم گفت:"من پادشاه سرزمین شما هستم بر من تعظیم کنید."
ابلیس برای بار دوم به شکل آشپز درآمد و به دربار راه پیدا کرد.
به ضحاک گفت آشپز ماهری هستم و دوست دارم این افتخار را داشته باشم و برای پادشاه جهان غذاهای لذیذ بپزم؛ضحاک هم پذیرفت.
در آن زمان هنوز گوشت به سفره ها راه نیافته بود و ابلیس شروع کرد به شکار حیوانات و پختن غذاهای لذید برای ضحاک.
و غذاهایی را درست کرد که همگی باب میل ضحاک بود و روز به روز ضحاک و ابلیسِ آشپز به هم نزدیک میشدند.
ابلیس یک روز به سراغ ضحاک رفت و گفت به خاطر خدمت هایی که به تو کردم خواهشی از تو دارم، اگر اجازه بدهی بر شانه های پادشاه بوسه بزنم و همین قضیه بزگترین افتخار من خواهد بود.
ضحاک قبول کرد و ابلیس بر شانه های او بوسه زد و همانجا در جلوی چشمان همه درباریان به یک باره به زیر زمین رفت و ناپدید شد و همه مات و مبهوت شدند.
و بعد دو مار از شانه های ضحاک بیرون زدند و همینطور رشد کردند...
مار ها را از شانه های ضحاک کندند اما دوباره دو مار دیگر جانشین مار های قبلی شدند و رشد آنها بیشتر شد.
این ماجرا همینطور ادامه داشت و موجب ناراحتی ضحاک شده بود.
سومین بار ابلیس در غالب پزشک نزد ضحاک رفت و به او گفت دوای درد تو کندن این مار ها نیست بلکه باید کاری کنی تا بیش از این رشد نکنند.
ضحاک گفت:"هر کار که بگویی انجام خواهم داد فقط مرا از این رنج نجات بده."
ابلیس گفت:"دوای درد تو تغذیه این مار هاست و باید مغز سر جوانان را به آن ها بدهی، باید هر روز دو جوان را بکشی و مغز آن ها را به خورد مارها بدهی."
این نقشه ابلیس بود تا با این کار نسل آدمیان را از میان بردارد تا دوباره جهان به دست دیوان بیفتد.
ضحاک به حرف ابلیس گوش کرد و هر روز همان کار را کرد.