من عاشقش بودم، عاشق همه چیزش، تمام اجزای صورتش، اون چشمای سیاهش که وقتی خوشحال بود میدرخشیدن، اون لبخند بزرگش وقتی قهقه می زد و فقط دلت میخاست بهش زل بزنی و ازش خسته نشی، من عاشقش بودم، عاشق اون عینک زشتِش که ازش متنفر بود، من عاشقش بودم عاشق وقتایی که ناراحت میشد و توی بغلم خودشو جا میکرد و آروم آروم گریه میکرد، عاشق اون قطره های اشک که از چشاش پایین میریخت، من عاشقش بودم، عاشق انگشتای استخونیش وقتی دستم رو میگرفت، همیشه وقتی میخاست یه چیزی رو با نهایت دقت توضیح بده دستاش تو آسمون پرواز میکردن، و من عاشق دستاش بودم و توضیح دادناش، عاشق داستانایی بودم که مینوشت و من اولین نفری بودم که برام میفرستاد، عاشق وقتایی بودم که میگفت من خیلی زشتم ولی من بهش میگفتم برای من که خوشگلی و اون ناراحت لبخند میزد و سرشو میذاشت رو شونه م، عاشق وقتایی بودم که غرغر میکردم که میخام بمیرم و اون میگفت پس من چی؟ میخای منو تنها بذاری؟ و من پشیمون میشدم از حرفی که زدم..
اون بهترین دوستم بود، کسی که منو همونطوری که هستم قبول کرد، من باید ازش فاصله میگرفتم چون حس کردم احساسم بهش با بقیه ی همجنسام فرق داره، ولی نمیذاشت ازش جدا بشم، من عاشقش شدم، من عاشق همجنس خودم شدم، من عاشقشم، و عاشقش میمونم ولی اون نمیدونه، شایدم هیچوقت نفهمه... هیچوقت...
#دلنوشته_های_ارسالی
🏳🌈
@L_GBTQ 🏳🌈