پدرش یکی از سربازهای جنگجهانی اول بود؛ با مدالهایی که به سینهاش زده بود برگشته بود اما همزمان چیز مهمی رو از دست داده بود. اتفاقات و سختیهای جنگ روح رو به تیکههای نامساوی تقسیم و ذهنش رو بر علیه خودش کرده بود. با تمام اینها چیزی نتونست جلوی اون رو بگیره تا مثل بقیهی افراد شهر به جنگ نره. برای کشورش میخواست تا هرجایی که امکان داشت بره، حتی اگه اونجا انتهای جهنم بود. به خط مقدم اعزام شد، با چهارنفر یک سنگر رو گرفته بودن و به نوبت نگهبانی میدادن. نزدیک به صبح بود اما هوا هنوز هم تاریک بود و چشم، چشم رو نمیدید. برای چند لحظه چشمهاش روی هم رفت که پاشیده شدن چیزی رو احساس کرد، باز شدن پلکهاش با بریده شدن شاهرگ گردنش مصادف شد. حداقل قبلش شلیک هوایی رنگی رو انجام داده بود و الان بقیه میدونستن که حملهای رخ داده، جونشون در امان بود. امیدوار بود پدرش بتونه با غم مرگ دومین فرزندش هم کنار بیاد.
◜悲劇的な死 ✦ @Bellevenusa◞
◜悲劇的な死 ✦ @Bellevenusa◞