هماتاقی جدید دانشگاهش شخص عجیبی بود؛ یکی از دانشجوهای برتر بود و رفتار خوبش اون رو بین بقیه محبوبتر و معروفتر هم کرده بود. اما همه چیز توی اون اتاق متفاوت بود؛ وقتی که با اون صحبت نمیکرد با چشمهاش خالی به سقف خیره میشد. اگه ازش چیزی میپرسیدی با گرمی جواب میداد و با همه مهربون بود اما هدیههاشون رو با انزجار توی سطل زباله میریخت. هرچند هیچوقت این بخش از شخصیتش رو به اون به طور مستقیم نشون نداده بود. بهش اهمیت میداد؛ توی بیشتر کارها کمکش میکرد، براش کیک بدون آجیل میخرید و از دیدن صمیمیشدنش با بقیه ناراحت میشد. اون اخیرا با گروهش برای پروژه مشغول بود و به سختی همدیگه رو میدیدن. اواخر کار بود که هم اتاقیش وارد اتاق شد؛ دستش کارتن کیک و قهوه بود، لبخندی زد و وارد شد. "میدونم کارداری ولی خیلی وقته با هم چیزی نخوردیم." حق با اون بود چند دقیقه قرار نبود دنیا رو تموم کنه. آخرین تیکهی کیک رو قورت داد و به هماتاقیش که با مهربونی نگاهش میکرد لبخند زد. لیوان قهوه جلوش قرار گرفت "یکم از این بخور کافئین برای مغزت خوبه." سومین جرعه از قهوهی سفیدرنگ از گلوش پایین رفت، تنگ شدن راه تنفسیش رو حس کرد. چشمهاش شروع به تار شدن کرد. "ما خیلی با هم خوب بودیم ولی تو از من دور شدی، یکم شیرسویا و شیر بادوم توی قهوه بود. حالا میتونیم تا ابد با هم بمونیم."
◜悲劇的な死 ✦ @GhostDarkLightCaffeine◞
◜悲劇的な死 ✦ @GhostDarkLightCaffeine◞