از مـرگ میـترسید؟
هـرگز حتی به یـکبار نفس گرفـتن توی عمـق گرمـای اقیانوس درسـت جلوی جـواهری که هـر لحـظه به لـمس هاش بـرای دیـوونه کـردنش ادامـه میـداد فکـر نمیکرد
حـتی بـرای اون موجـود هم تـرس از مـرگ معشـوقش وجـود نـداشت چـون بـلاخره بـعد از سـالها انتظـار مـرگ هـردوشـون رو تـوی یـک ثـانیـه رقـم زده بـود و هـیچ مـانعی جـز لـب های خشـکشون بـرای بـوسیدن هـم وجـود نـداشت!
甜蜜的死亡 〃
هـرگز حتی به یـکبار نفس گرفـتن توی عمـق گرمـای اقیانوس درسـت جلوی جـواهری که هـر لحـظه به لـمس هاش بـرای دیـوونه کـردنش ادامـه میـداد فکـر نمیکرد
حـتی بـرای اون موجـود هم تـرس از مـرگ معشـوقش وجـود نـداشت چـون بـلاخره بـعد از سـالها انتظـار مـرگ هـردوشـون رو تـوی یـک ثـانیـه رقـم زده بـود و هـیچ مـانعی جـز لـب های خشـکشون بـرای بـوسیدن هـم وجـود نـداشت!
甜蜜的死亡 〃