من از گذشته میترسم، از هر چیزی که منو یاد گذشته بندازه میترسم، از فکر کردن به اون توده غمی که رو دوشم بود میترسم، از فکر کردن به اشکایی که ریختم و دیگه نمیتونم بریزم میترسم، از فکر کردن به حسی که فکر میکردم پایدار ترین بخش زندگیمه و الان رو به نابودی رفته میترسم، از آدمی که انقدر راحت میتونست بگه حالش خوب نیست میترسم، شاید مسخره باشه اما حس میکنم اگر بهشون فکر کنم یهو همشون رو سرم خراب میشن و من محکومم به دوباره زندگی کردنشون.