بيشتر از هرچيز دلم ميخواست كه متولد سال هاى سال قبل از سال تولدم بودم...
آن روزها كه عشق يكى بود و يك نفر اول و آخر و ميانه و همه چيز...
دلم ميخواست به جاى حال ، در زمان گذشته ى دور ميديدمت...
بدون تمام اين به اصطلاح افكت هاى امروزى و تيپ هاى چنين و چنانى...!!
با همان مدل محاسن مردانه ى قديمى...
همان به اصطلاح چنگيزى ها و نه اين پرفسورى ها...
دلم ميخواست همان روزها...
در ميان تمام رهايى ها و بيخيالى هايش... ،
همسايه ى ديوار به ديوار جديدمان ميشدى و به سفارش مادر آش رشته ى نذرى مى آوردم برايت در همان كاسه هاى گل دار قرمز...
مثلا قبل از اينكه بيايم ، در حياط خانه مان هم كلى از مادر حرف ميشنيدم كه همسايه ى جديدمان پسر جوان دارد...
حواست به چادرت باشد...
من هم بيخيال تر از هميشه بخندم ؛
به خودم و دلم كه يقين دارم هيچوقت قرار نيست بلرزد...
مثلا برسم به در خانه تان...
صداى بمى از پشت در بگويد كيست...؟!؟
با خجالت بگويم :
سلام...
همسايه ى ديوار به ديوارتان...
آش نذرى آوردم...
بعد هم در دلم هرچه ليچار بلدم نثارت كنم كه فكر كرده كى هست...!!
آقاى از خود راضى...!!
و بعد هم اخم هايم در هم برود از اين سفارش هاى خيرخواهانه ى مادر...
مثلا بيايى دم در... ،
و در يك آن ، آن دختر بيخيالِ از همه جا بى خبر در من تمام شود...!!
و آن پسر مغرور و از خود راضى در تو...!!
مثلا از خجالت آب شوم و يادم برود اصلا چه ميخواستم...
و تو هم...!!
مثلا برگردم به خانه...
با منى كه ديگر من نيست...
با دختر بيخيالى كه براى هميشه در من تمام شده...!!
با منى كه ديگر توست و تويى كه ديگر من...
نه جانم...
ما به اين نسل تعلق نداريم...
ما متعلق به همان روزها بوديم كه كمى دير آمديم...!!
#مهسا_جلال
٢٣ / آبان / ١٣٩٧
@Mahsaa_jalal