💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_ششم
✍🏼هیچ کاری از دستم بر نمی اومد واقعا تو حالی که احساس میکردم که تو کما بودم وقتی به دوستام نگاه میکنم تو حال دعا بودن وقتی به مهناز نگاه کردم مغزم هنگ کرده بودم بی اختیار منم دستامو بلند کردم شروع کردم به دعا کردن نمیدونم ولی واقعا حسه خیلی خوبی بود وقتی دستامو بلند کردم بلد نبودم دعا کنم فقط میگفتم دعای اونارو قبول کن ولی اشکام اجازه دیدن رو بهم نمیداد خجالت میکشیدم چشامو باز کنم احساس میکنم باز کنم خدا رو میبینم و بخاطر دوستای مسلمانم نمیدونم چقدر گذشته بود فقط یادمه که مهناز داشت صدام میکرد روژین این ماشین تو نیست وقتی چشامو باز کردم ماشینم بود خدای من جای ماشین رو اشتباهی رفته بودیم اما من میگم هنوزم میگم معجزه_خداوند بود....
🌸🍃خیلی خوشحال شدیم منکه شاخ در آورده بودم برام مثل تو فیلم ها بود مهناز بهم نگاه میکرد چشای پرشده ش گفتم دیگه تموم شد اونم گفت روژین هیچ وقت تو زندگیم انقد خوشحال نبودم منم سریعا فهمیدم چی داره میگه حرفو عوض کردم برگشتیم اون شب تا صبح خوابم نبرد رفتم پایین به اتاق مامانو و بابا سرزدم خواب بودن دیدم نفس میکشن من عادت بدی داشتم هر شب یه چند باری سر به خانوادم میزدم که نفس میکشن یانه...
✨در رو بستم بابام آومد بیرون معذرت خواهی کردم که بیدارشون کردم گفت اشکالی نداره دیگه عادت کردیم بابا امروز کجا بودی منم همه چی رو به بابا گفتم اونم گفت عزیزم چرا انقد خودتو اذیت کردی ماشین چیه فدای چشای آبی ت خب گم شده گم شده بهترشو براش میخردم بعدش گفتم بابا تو تا حالا دعا کردی اونم گفت اره منم گفتم بابا خیلی حس خوبو جالبیه بابام گفتی مگه تجربه کردی❓
نم گفتم امروز با دوستای مسلمانم بودم بابام گفت دخترم مامانت بدونه.......منم گفتم خب بدونه منکه اشتباهی نکردم یه لیوان آب سرد بهم دادگفت برو بخواب منم لبخند زدم رفتم اما نخوابیدم همش تو فکر اون دعا کردنم بودم روزها میگذشت من هر روز میرفتم به مسجد پیش مهناز و فرشته تا یه روز که یه دختر اشتباهی قرآنو خوند من بهش گفتم اشتباه بود انقد پیش اونا بودم یکم یاد گرفته بودم البته اگه ناراحت میشدم صوت قرآن آرامش رو بهم برمیگردون فرشته تعجب کرد همه سکوت کردن بعد کلاس فرشته گفت روژین میتونی قرآن بخونی منم گفتم نه نمیتونم گفت تو بخون منم شروع کردم به خوندن فرشته متعجب مونده بود خدای من خیلی عالی میخونی تو بعضی جاها تجویدم رعایت میکنی..
🌸🍃 منم تو دلم شور_و_شادی بزرگی بود قرآنو خیلی دوست داشتم تنها آرامش_زندگیم بود دلم میخواست قرآن داشته باشم غرورمو شکستم به مهناز گفتم میشه یه قرآن ببرم خونه فرشته شنید گفت البته هر دو کدوم که دوس داری... بردمش خونه تا رسیدم اتاقم انگار صد سال گذشت در رو قفل کردم یه کاغذ یه خودکار آوردم رو کاغذ نوشتم من *شام نمیخورم خیلی خستم میخوابم لطفا در نزنید* به در اتاقم زدم در رو دوباره قفل کردم شروع کردم به خوندن تو دلم که کسی نشنوه یه ساعتی گذشته بود انگار یه دقیقه بود
🌹 رفتم سر بالکن سوژینو دیدم برمیگشت خونه خودمو بهش نشون دادم فکر کنم یه سره اومدم دم اتاقم در زد روژین میشه در رو باز کنی من امروز ندیدمت دلم برات تنگ شده من از اون بدتر بودم خواهرم مهمترین کس زندگیم بود نمیتونستم باز کنم بخاطر قرآنم میتونستم پنهان کنم
➖ ولی سوژین عادت داشت که وقتی من چیزیو پنهان میکردم زود میفهمید منم تو دلم گفتم فدات بشم خواهرم منو ببخش نمیتونم خودمو به نشنیدن زدم انگار خوابم دو بار دیگه در زد منم صدام در اومد گفتم بابا من انگار گفتم در نزنید چرا در میزنید اونم هیچی نگفت رفت چن دقیقه دیگه قرآن خوندم درست یادم نیست کدوم سوره بود که نمیتونستم بخونم من یکم فکر کردم به مهناز زنگ زدم جواب نداد پیام دادم گفتم آبجی میشه به منم قرآن یاد بدی میخوام همه چیو بدونم اونم سریع زنگ زد لرزش صداش معلوم بود روژین خودتی منم گفتم اره مگه اشکالی داره آدم باید علم همه چیو بدونه.....
#ادامه_دارد_انشاءالله
join➦ @Malomateislami1441🌹
#قسمت_ششم
✍🏼هیچ کاری از دستم بر نمی اومد واقعا تو حالی که احساس میکردم که تو کما بودم وقتی به دوستام نگاه میکنم تو حال دعا بودن وقتی به مهناز نگاه کردم مغزم هنگ کرده بودم بی اختیار منم دستامو بلند کردم شروع کردم به دعا کردن نمیدونم ولی واقعا حسه خیلی خوبی بود وقتی دستامو بلند کردم بلد نبودم دعا کنم فقط میگفتم دعای اونارو قبول کن ولی اشکام اجازه دیدن رو بهم نمیداد خجالت میکشیدم چشامو باز کنم احساس میکنم باز کنم خدا رو میبینم و بخاطر دوستای مسلمانم نمیدونم چقدر گذشته بود فقط یادمه که مهناز داشت صدام میکرد روژین این ماشین تو نیست وقتی چشامو باز کردم ماشینم بود خدای من جای ماشین رو اشتباهی رفته بودیم اما من میگم هنوزم میگم معجزه_خداوند بود....
🌸🍃خیلی خوشحال شدیم منکه شاخ در آورده بودم برام مثل تو فیلم ها بود مهناز بهم نگاه میکرد چشای پرشده ش گفتم دیگه تموم شد اونم گفت روژین هیچ وقت تو زندگیم انقد خوشحال نبودم منم سریعا فهمیدم چی داره میگه حرفو عوض کردم برگشتیم اون شب تا صبح خوابم نبرد رفتم پایین به اتاق مامانو و بابا سرزدم خواب بودن دیدم نفس میکشن من عادت بدی داشتم هر شب یه چند باری سر به خانوادم میزدم که نفس میکشن یانه...
✨در رو بستم بابام آومد بیرون معذرت خواهی کردم که بیدارشون کردم گفت اشکالی نداره دیگه عادت کردیم بابا امروز کجا بودی منم همه چی رو به بابا گفتم اونم گفت عزیزم چرا انقد خودتو اذیت کردی ماشین چیه فدای چشای آبی ت خب گم شده گم شده بهترشو براش میخردم بعدش گفتم بابا تو تا حالا دعا کردی اونم گفت اره منم گفتم بابا خیلی حس خوبو جالبیه بابام گفتی مگه تجربه کردی❓
نم گفتم امروز با دوستای مسلمانم بودم بابام گفت دخترم مامانت بدونه.......منم گفتم خب بدونه منکه اشتباهی نکردم یه لیوان آب سرد بهم دادگفت برو بخواب منم لبخند زدم رفتم اما نخوابیدم همش تو فکر اون دعا کردنم بودم روزها میگذشت من هر روز میرفتم به مسجد پیش مهناز و فرشته تا یه روز که یه دختر اشتباهی قرآنو خوند من بهش گفتم اشتباه بود انقد پیش اونا بودم یکم یاد گرفته بودم البته اگه ناراحت میشدم صوت قرآن آرامش رو بهم برمیگردون فرشته تعجب کرد همه سکوت کردن بعد کلاس فرشته گفت روژین میتونی قرآن بخونی منم گفتم نه نمیتونم گفت تو بخون منم شروع کردم به خوندن فرشته متعجب مونده بود خدای من خیلی عالی میخونی تو بعضی جاها تجویدم رعایت میکنی..
🌸🍃 منم تو دلم شور_و_شادی بزرگی بود قرآنو خیلی دوست داشتم تنها آرامش_زندگیم بود دلم میخواست قرآن داشته باشم غرورمو شکستم به مهناز گفتم میشه یه قرآن ببرم خونه فرشته شنید گفت البته هر دو کدوم که دوس داری... بردمش خونه تا رسیدم اتاقم انگار صد سال گذشت در رو قفل کردم یه کاغذ یه خودکار آوردم رو کاغذ نوشتم من *شام نمیخورم خیلی خستم میخوابم لطفا در نزنید* به در اتاقم زدم در رو دوباره قفل کردم شروع کردم به خوندن تو دلم که کسی نشنوه یه ساعتی گذشته بود انگار یه دقیقه بود
🌹 رفتم سر بالکن سوژینو دیدم برمیگشت خونه خودمو بهش نشون دادم فکر کنم یه سره اومدم دم اتاقم در زد روژین میشه در رو باز کنی من امروز ندیدمت دلم برات تنگ شده من از اون بدتر بودم خواهرم مهمترین کس زندگیم بود نمیتونستم باز کنم بخاطر قرآنم میتونستم پنهان کنم
➖ ولی سوژین عادت داشت که وقتی من چیزیو پنهان میکردم زود میفهمید منم تو دلم گفتم فدات بشم خواهرم منو ببخش نمیتونم خودمو به نشنیدن زدم انگار خوابم دو بار دیگه در زد منم صدام در اومد گفتم بابا من انگار گفتم در نزنید چرا در میزنید اونم هیچی نگفت رفت چن دقیقه دیگه قرآن خوندم درست یادم نیست کدوم سوره بود که نمیتونستم بخونم من یکم فکر کردم به مهناز زنگ زدم جواب نداد پیام دادم گفتم آبجی میشه به منم قرآن یاد بدی میخوام همه چیو بدونم اونم سریع زنگ زد لرزش صداش معلوم بود روژین خودتی منم گفتم اره مگه اشکالی داره آدم باید علم همه چیو بدونه.....
#ادامه_دارد_انشاءالله
join➦ @Malomateislami1441🌹