---
امروز به مامان گفتم بریم سرمزار.
زیادی دلم تنگ شده بود.
ولی مامانم گفت چه فایده داره که بریم دیدن یه سنگ سرد.مهم اینه که اونی که ما میخوایم ببینیمش دیگه نیست.
اره درسته...
ولی...کسی که من اینهمه سال درکنارش بودم؛الان اون زیره..
چشمایی که منو میدیدن الان اون زیرن..
دستایی که منو نوازش میکردن الان اونجان..
بغل گرمی که هروقت ناراحت و ناامید بودم به دادم میرسید الان اون زیر پوسیده..
لبایی که لبخندای دوستداشتنیای داشت و اسم منو صدا میزدن،الان اون زیرن...
هرچند که ممکنه فقط چندتا تیکه استخون ازشون باقی مونده باشه....
شاید بیمفهوم به نظر بیاد...
ولی من کنار سنگ قبرت،احساس میکنم بهت نزدیکترم.
احساس میکنم تنها نیستم و تو هنوزم مراقبمی....
وقتی دستمو میزارم روی اون سنگ مزخرف،حس میکنم بازم تو رو کنار خودم دارم...
و از همه مهمتر....بخش بزرگی از قلب من اون زیر کنار توعه.
زیر اون سنگ سرد.
خیلی وقته که دیگه نمیتپه.ولی حداقل باعث میشه اونجا تنها نباشی.
قلب من اونجا در کنار تو دفن شده...
من حاضر بودم زندگیمو بهت ببخشم...حاضر بودم هرکاری بکنم که تو برگردی...حاضر بودم همه چیزمو بدم تا اونشب صدای جیغ اون دستگاها بلند نشه و توی سرم نپیچه....حاضر بودم بمیرم ولی نشنوم بهم بگن که تو مردی...ولی مهم اینه که؛تو زنده نموندی.
منم زنده نموندم.
من خیلی وقته که دیگه زنده نیستم.
از روزی که رفتی،از روزی که جلوی چشمام خاکو ریختن روی صورتت،منم مردم.
#نوشتههام
پ.ن:شاید دلتنگی بیش از حد.