داشتیم میرفتیم و قرار بود مامان و بابام منو برسونن خونه دوستم و برگردن که بابام گفت کوکو (عروس هلندیم) رو هم با خودمون ببریم.
اصولا باید میذاشتیمش توی قفس که فرار نکنه، اما بابام گفت نترس پرواز نمیکنه، گفتم میترسم، میره. گفت نه و درحالی که کوکو روی سرش بود از در بیرون رفت. به محض اینکه درو باز کرد کوکو با تمام سرعت پرواز کرد و رفت.
به همین سادگی.
اول شوکه شدم، بعد عصبانی شدم، درنهايت وسط کوچه وایستاده بودم و گریه میکردم...
اگه خونه دوستم نمیرفتم بدون شک تحملش برام خیلی سخت میشد.
اصولا باید میذاشتیمش توی قفس که فرار نکنه، اما بابام گفت نترس پرواز نمیکنه، گفتم میترسم، میره. گفت نه و درحالی که کوکو روی سرش بود از در بیرون رفت. به محض اینکه درو باز کرد کوکو با تمام سرعت پرواز کرد و رفت.
به همین سادگی.
اول شوکه شدم، بعد عصبانی شدم، درنهايت وسط کوچه وایستاده بودم و گریه میکردم...
اگه خونه دوستم نمیرفتم بدون شک تحملش برام خیلی سخت میشد.