بنگرم با ظن به آن سیمای تو
گر شوی شیرین من ، من میشوم فرهاد تو
دل بده میّت ببر زین عاشقی
تا شوی پروردگار و من گدای راه تو
عشق من معشوق خود دلسرد کرد
این دل دیوانه را پردرد کرد
ای جوانک آن جوانی عاشق است
گر بگویند عاشقی ؟ گویند هست
عاشقی مجنون و بی پروای عشق
عاشقی در بند و گیر و دار عشق
عاشقی که عشق او دارد دوام
عشق او باور پذیر است و تمام
عشق من معشوق خود دیوانه کرد
این دل دیوانه را ویرانه کرد
عشق من ای آدم مجنون نما
این عطش زین بعد جان گیرد مرا
عاشقی تا بوده سوزان بوده است
دل شکان و گه به گه مخروبه است
عشق آتش میکشد دل را چنان
تا که آهی سر دهی گوید همان
عشق را ناید گله ، ناید گمان
چونکه عشق ، عشق است ؛ رنجور و خزان .
" مونا "