"تصور غلطیست که ما ایرانیان باستان را به سبب دوری پرسپکتیوی شان از خود پیر بپنداریم.
درست آن است که آنان در این بعد زمانی در بحبوحه جوانی بوده اند و ما پس از اسلامی شدن ایران فرتوت شده آنان هستیم."
#آرامش_دوستدار
- كیستی، چیستی و مناسبت آنها با یكدیگر
#آرامش_دوستدار
➖ آنچه روشنفكری متأخر ما «بحران هویت» یا «بیهویتی» مینامد و باید آن را در صورت كنونیاش بهشدت هرچه بیشتر چنین بنامد، چه از پدیدهی هویت پس از انقلاب دیگر اصلاً سردرنمیآورد، در واقع چیزی جز تأثیرپذیری ما از فرهنگ غربی، از نمودارهای تمدنی و سیاسی آن كه دمیدن و افروختن كورهی اسلامی نیز همراه و در پی آمده است نیست. این تأثیرگیریها كه برخلاف ظاهر همچنان ادامه دارند و خواهند داشت نیز با گذشت زمان در ما رسوب خواهند كرد، یعنی جزئی از ماهیت فرهنگی ـ تاریخی ما خواهند شد، بهمثابهی ناشناختهای افزونشده بر خویشتن همواره ناشناخته ماندهی ما.
در نبود آگاهی و مآلا» بیتوانشی و ناتوانی در گزینش و پرورش تأثرات فكری و فرهنگی، تأثیرپذیری محض به همان اندازهی اجتنابناپذیر میگردد كه به موازاتش هرگونه بیداری درونی و دگرگونی بیداركننده غیرممكن میشود. فرهنگ ایران اسلامیما نمونهی بارز آن است. اگر سراسر رویداد ناخویشاگاه این فرهنگ از تأثیر عناصر ناب ایرانی، عناصر یهودی ـ مسیحی رخنهكرده به میانجیگری اسلام، از عناصر هلنیسم، گنوستیسـم، بودایی و غیره سترده میشد، هیچ از آن باقی نمیماند. در واقع هرچه ما در دورهی اسلامیمان داریم، از این عناصر داریم. منتها این عناصر در جوششها و آمیزشهای گوناگونشان و با الهام و القای اسلام عملاً هویت ما را در هر دوره از این رویداد فرهنگی آنچنان قوام آوردهاند كه ما هیچگاه نتوانستهایم نبضان این عناصر را در هویت خودمان لمس نماییم و به نقش تعیینكنندهی آنها در رویداد فرهنگیمان آگاه شویم. معنیاش این است كه كلیت فرهنگ اسلامی ما در ناخویشاگاهیاش از آغاز تا كنون ساختهی ارزشهای مستولی و ناشناخته ماندهی آن بوده و در هر زمانهی كنونی طبیعتاً هویتی متأثر از آنها داشته است. هویت چیزی جز آنچه بدان هر آدمیخویش را از دیگری بازمیشناسد و میداند كیست نمیتواند باشد. در واقع هویت كیستی شخصی هر آدم یا كیستی شخصی هر گروه در برابر جز او یا گروه دیگر است. كیستی شخصی حتا اگر به یك نقطه نیز كاهش یابد، باز به توسط خود آدم مربوط رفعكردنیست و نه از او توسط دیگران بازستاندنی، اما در عینحال تغییر میپذیرد، میشود و در این خویشسازی دگرشوندهاش پایدار و پابرجا میماند. عیناً همینطور است كیستی یا هویت شخصی افراد یك گروه، كیستی مردم یك سرزمین یا یك فرهنگ نسبت به كیستی واحدهای مشابه دیگر. اینكه گونه یا نتیجهی این دگرگشتی مثبت است یا منفی، درست است یا نادرست، خوب است یا بد، فرع بر هستی هویت میباشد. اگرنه ما ایرانیان كنونی كه پس از جذبشدن در اسلام دیگر نمیتوانیم خود را دارای همان احساس، پندار و جهانبینی بدانیم كه ایرانیان كهن داشتهاند، باید یكسره بیهویت شده بوده باشیم. و در اینصورت چگونه ما مجاز میبودیم خود را ایرانی بدانیم! به این معنی آدمی همیشه در آنچه میشود و بهگونهی آن هست هویت دارد. تا آنجا كه حتا بهكاربردن فعل «داشتن» برای هویت، چون عكس آن، یعنی «بیهویتی»، را نیز متصور میسازد، نادرست است و در واقع اضطراری زبانی.
«هویت داشتن» القا میكند كه آدمی نخست هست سپس میتواند هویت یابد، دارندهی آن شود. بنابراین به همین ترتیب نیز میتواند هویت نیابد، «بیهویت» بماند. یا این را القا میكند كه آدمی هویتی مادرزادی دارد، سپس میتواند آن را از دست دهد و «بیهویت» شود! آدمی بیهویت به همان اندازه وجود ندارد كه هویت بیآدمی. آنكه «من» است، بیآنكه الزاماً واژهی «من» را بر زبان آورد، هر آدمیكه خود را «من» احساس میكند، هویت دارد، هویت است. مثلاً میتوان بهگذشتهای نه چندان دور نگریست و بهیاد آورد زمانی را كه همهی زنهای ایرانی چادری بودهاند و چادریبودن با تمام تضمنات بدنی، روانی، روحی، اجتماعی و در نتیجه شخصیتی آن هویت آنها بوده است. سپس میتوان در گذشتهی نزدیكتر نگریست، زمانیكه بسیاری از زنهای ایرانی بهموازات و در برابر گروه چادریمانده روبازاند. اینبار هویت آنها در روبازبودن است، طبعاً باز با تمام تضمنات آن. از مقایسهی این دو پدیده باید نتیجه گرفت كه زنان روباز در هویتشان از زنان چادری متمایز میشوند، بیآنكه بیشتر یا كمتر از آنها هویت داشته باشند، یا در تناسب با امكانات زیستی و اجتماعیشان بیشتر یا كمتر از آنها دچار بحران شوند. مسلم فقط این است كه هویت زن روباز جز هویت زن چادریست و بعكس. اما هویتشناسان ما صرفاً از «بیهویتی»، «باهویتی»، از شدت و ضعف یا بحران «هویت» سخن میگویند، نه از چگونگی هویت.
درست آن است که آنان در این بعد زمانی در بحبوحه جوانی بوده اند و ما پس از اسلامی شدن ایران فرتوت شده آنان هستیم."
#آرامش_دوستدار
- كیستی، چیستی و مناسبت آنها با یكدیگر
#آرامش_دوستدار
➖ آنچه روشنفكری متأخر ما «بحران هویت» یا «بیهویتی» مینامد و باید آن را در صورت كنونیاش بهشدت هرچه بیشتر چنین بنامد، چه از پدیدهی هویت پس از انقلاب دیگر اصلاً سردرنمیآورد، در واقع چیزی جز تأثیرپذیری ما از فرهنگ غربی، از نمودارهای تمدنی و سیاسی آن كه دمیدن و افروختن كورهی اسلامی نیز همراه و در پی آمده است نیست. این تأثیرگیریها كه برخلاف ظاهر همچنان ادامه دارند و خواهند داشت نیز با گذشت زمان در ما رسوب خواهند كرد، یعنی جزئی از ماهیت فرهنگی ـ تاریخی ما خواهند شد، بهمثابهی ناشناختهای افزونشده بر خویشتن همواره ناشناخته ماندهی ما.
در نبود آگاهی و مآلا» بیتوانشی و ناتوانی در گزینش و پرورش تأثرات فكری و فرهنگی، تأثیرپذیری محض به همان اندازهی اجتنابناپذیر میگردد كه به موازاتش هرگونه بیداری درونی و دگرگونی بیداركننده غیرممكن میشود. فرهنگ ایران اسلامیما نمونهی بارز آن است. اگر سراسر رویداد ناخویشاگاه این فرهنگ از تأثیر عناصر ناب ایرانی، عناصر یهودی ـ مسیحی رخنهكرده به میانجیگری اسلام، از عناصر هلنیسم، گنوستیسـم، بودایی و غیره سترده میشد، هیچ از آن باقی نمیماند. در واقع هرچه ما در دورهی اسلامیمان داریم، از این عناصر داریم. منتها این عناصر در جوششها و آمیزشهای گوناگونشان و با الهام و القای اسلام عملاً هویت ما را در هر دوره از این رویداد فرهنگی آنچنان قوام آوردهاند كه ما هیچگاه نتوانستهایم نبضان این عناصر را در هویت خودمان لمس نماییم و به نقش تعیینكنندهی آنها در رویداد فرهنگیمان آگاه شویم. معنیاش این است كه كلیت فرهنگ اسلامی ما در ناخویشاگاهیاش از آغاز تا كنون ساختهی ارزشهای مستولی و ناشناخته ماندهی آن بوده و در هر زمانهی كنونی طبیعتاً هویتی متأثر از آنها داشته است. هویت چیزی جز آنچه بدان هر آدمیخویش را از دیگری بازمیشناسد و میداند كیست نمیتواند باشد. در واقع هویت كیستی شخصی هر آدم یا كیستی شخصی هر گروه در برابر جز او یا گروه دیگر است. كیستی شخصی حتا اگر به یك نقطه نیز كاهش یابد، باز به توسط خود آدم مربوط رفعكردنیست و نه از او توسط دیگران بازستاندنی، اما در عینحال تغییر میپذیرد، میشود و در این خویشسازی دگرشوندهاش پایدار و پابرجا میماند. عیناً همینطور است كیستی یا هویت شخصی افراد یك گروه، كیستی مردم یك سرزمین یا یك فرهنگ نسبت به كیستی واحدهای مشابه دیگر. اینكه گونه یا نتیجهی این دگرگشتی مثبت است یا منفی، درست است یا نادرست، خوب است یا بد، فرع بر هستی هویت میباشد. اگرنه ما ایرانیان كنونی كه پس از جذبشدن در اسلام دیگر نمیتوانیم خود را دارای همان احساس، پندار و جهانبینی بدانیم كه ایرانیان كهن داشتهاند، باید یكسره بیهویت شده بوده باشیم. و در اینصورت چگونه ما مجاز میبودیم خود را ایرانی بدانیم! به این معنی آدمی همیشه در آنچه میشود و بهگونهی آن هست هویت دارد. تا آنجا كه حتا بهكاربردن فعل «داشتن» برای هویت، چون عكس آن، یعنی «بیهویتی»، را نیز متصور میسازد، نادرست است و در واقع اضطراری زبانی.
«هویت داشتن» القا میكند كه آدمی نخست هست سپس میتواند هویت یابد، دارندهی آن شود. بنابراین به همین ترتیب نیز میتواند هویت نیابد، «بیهویت» بماند. یا این را القا میكند كه آدمی هویتی مادرزادی دارد، سپس میتواند آن را از دست دهد و «بیهویت» شود! آدمی بیهویت به همان اندازه وجود ندارد كه هویت بیآدمی. آنكه «من» است، بیآنكه الزاماً واژهی «من» را بر زبان آورد، هر آدمیكه خود را «من» احساس میكند، هویت دارد، هویت است. مثلاً میتوان بهگذشتهای نه چندان دور نگریست و بهیاد آورد زمانی را كه همهی زنهای ایرانی چادری بودهاند و چادریبودن با تمام تضمنات بدنی، روانی، روحی، اجتماعی و در نتیجه شخصیتی آن هویت آنها بوده است. سپس میتوان در گذشتهی نزدیكتر نگریست، زمانیكه بسیاری از زنهای ایرانی بهموازات و در برابر گروه چادریمانده روبازاند. اینبار هویت آنها در روبازبودن است، طبعاً باز با تمام تضمنات آن. از مقایسهی این دو پدیده باید نتیجه گرفت كه زنان روباز در هویتشان از زنان چادری متمایز میشوند، بیآنكه بیشتر یا كمتر از آنها هویت داشته باشند، یا در تناسب با امكانات زیستی و اجتماعیشان بیشتر یا كمتر از آنها دچار بحران شوند. مسلم فقط این است كه هویت زن روباز جز هویت زن چادریست و بعكس. اما هویتشناسان ما صرفاً از «بیهویتی»، «باهویتی»، از شدت و ضعف یا بحران «هویت» سخن میگویند، نه از چگونگی هویت.