هر اندازه امكان دلكندن و بریدن حسی و فكری از آن مایهها بهسبب سلطهای كه دارند ناممكنتر باشد، ناشناختنی ماندن آنها محرزتر میگردد. هیچ فرزندی نمیتواند پدر و مادر خود را بشناسد، تا زمانیكه او فقط فرزند آنها و آنها فقط پدر و مادر او باقی میمانند. تا زمانیكه قادر نیست آنها را در پرسپكتیو و در ورای نسبت پدر و مادری ببیند. جایی كه فاصلهی درونی نیست، یعنی تارها و بندهای عاطفی و موروثی دست و پای ما را بستهاند و حتا اندامهای حسی و فكری ما را تشكیل میدهند، شناخت هم غیرممكن میگردد.
آدمی بمنزلهی موجودی كه خودشناسی به وسیعترین معنایش جزو امكانات اوست، بیآنكه این امكان ضرورتاً متضمن تحقق خود باشد، همیشه و در هر حال هویت دارد. اما چنانكه گفتیم هویت آن دورهی فرهنگی را دارد كه هنوز در زمانهی دگرگونشوندهی كنونی است. ماهیت بهتفاوت در كنونیها و زمانهی آنها همیشه منعكس میماند، تأثیر میگذارد و در این انعكاس و تأثیر آشكار و نهان بهاصطلاح به «حیات مزمن» خود در آنها ادامه میدهد. فقط با شناختن ماهیت یا چیستی میتوان در نوع تأثیرش در هویت یا كیستی تصرف نمود. فقط با شناختن ماهیت میتوان آن را از خود سترد یا بهگونهای دیگر در خود بازرویاند. بسته بهآنكه چگونه و تا كجا بتوانیم در گذشته، یعنی در ماهیت فرهنگیمان از طریق شناختن آن رخنه كنیم و نیروهای آن را مهار نماییم، خواهیم توانست آگاهانه در دگرگون كردن هویت یا كیستی خودمان عامل شویم. غرب بعنوان تنها فرهنگی كه خویشتن تاریخی یا ماهیتش را شناخته و همچنان میشناسد و در پرتو این شناخت پایانناپذیر از چهار قرن به اینطرف هویتش را همچنان در دورههای پیدرپی دگرگون كرده، شاهد مسلم این امر است كه در سراسر تاریخ هیچگاه و هیچجا دگرگونی هدایتشده و آگاهانهی هویت یك فرهنگ، بدون شناختن ماهیت آن ممكن نبوده و تحقق نیافته است. هرگاه دگرگونیناپذیری را ماهیت بنامیم و دگرگونیپذیری را هویت، هیچ رویداد گذشتهای بهاین معنا كه تغییرناپذیر شده هویت نیست، به همانصورت كه هیچ كنونی به این معنا كه هنوز دگرگون میشود نمیتواند ماهیت باشد. هویت همیشه آخرین حلقهی حاضر دگرگونشونده از زنجیر یك فرهنگ است، به گذشته كه پیوست، یعنی وقتی تغییرناپذیر گشت، جزو ماهیت آن فرهنگ میشود.
با این تجربهی سه دههی اخیر باید حالا برای ما دیگر مسلم شده باشد كه در هر فرهنگ خویشناشناختهای امكان این هست كه نیروهای تسخیرناشدهی گذشته یا نیروهای ماهیتیاش در شرایط مساعد زنجیر خود را بدرند و هویتش را یكسره تسخیر كنند. این لگامگسیختگی فقط در فرهنگی صورت میگیرد كه نیروهای كهن یا ماهیتیاش آنطور كه ما میگوییم، در پس هویت آن پنهان اما دمنده میمانند. در اینصورت هویت بهترین و امنترین پوشش برای ماهیت است. هرچه و هرجا این ماهیت ناشناختهتر و تسخیرناشدهتر مانده باشد، امكان و زور چیرهگشتنش بر هر زمانهی كنونی بیشتر خواهد بود. هیچ راهی برای لگامزدن به نیروهای ماهیت جز شناختن آن وجود ندارد، بیآنكه شناختن صرفاً پارهای باشد افزوده شده بر رویداد كنونی و ناپیوسته به رویداد آینده، یعنی جدا از آنچه ما خود هستیم و خواهیم شد. شناختن جزو رویداد ما در هر زمانهی كنونیست و باید در هر زمانهی بعدی از نو در ما زاده و پرورده شود. فقط در صورتی میتوانیم گذشته را در هراكنون تسخیر نماییم و نگذاریم ما را در كنونگیمان مقهور كند كه آن را در هر زمان حاضر از نو بشناسیم. اگر سه دهه پیش «ما روشنفكران» كه ید طولایی در غیبدانی و پیشگویی داریم، نتوانستیم ببینیم چه كورهای دارد در دل ما مردم فروزان میشود و چه شرارههایی از آن زبانه خواهند كشید، سبب غیرمستقیمش ناآگاهی تاریخیشدهی ما به چند و چونی ریشههای فرهنگمان بوده است، به آنچه ما اصطلاحاً ماهیت نامیدیم. اما اگر تازه به این نتیجه رسیدهایم كه این آتش از زیر سر جمهوری اسلامی بیسابقه برخاسته، و این تنها نوع قهر و سلطهی دینیست و مآلاً با مرگ آن خاموش خواهد شد، اگر هنوز نمیدانیم هزاروچهارسدسال از عمر هیمهی آن میگذرد و تنور فرهنگ ما در سراسر این دوره از آتش دین میسوخته و آرمانهای فردی و اجتماعیمان در تف آن پخته و برشته شدهاند، معنیاش این است كه جامعهی جمهوری اسلامی را كه فقط یكی از معلولها و پیكرهای سربرآورده از بنیاد فرهنگ ماست واقعهای میدانیم تصادفی و خلقالساعه در سراسر رویداد ایران اسلامی. در اینصورت فرق چندانی با عامهی مردم نداریم. خصوصاً كه آنچه ما از این ننگ و سیهروزی سپس بهتجربه و بارقهی «روشنفكری»مان دریافتهایم هزاران تن از مردم عادی و عامیدر همان آغاز حادثه بهغریزه فهمیده بودند و ما را از خطری كه تهدیدمان میكرد برحذر داشته بودند.
آدمی بمنزلهی موجودی كه خودشناسی به وسیعترین معنایش جزو امكانات اوست، بیآنكه این امكان ضرورتاً متضمن تحقق خود باشد، همیشه و در هر حال هویت دارد. اما چنانكه گفتیم هویت آن دورهی فرهنگی را دارد كه هنوز در زمانهی دگرگونشوندهی كنونی است. ماهیت بهتفاوت در كنونیها و زمانهی آنها همیشه منعكس میماند، تأثیر میگذارد و در این انعكاس و تأثیر آشكار و نهان بهاصطلاح به «حیات مزمن» خود در آنها ادامه میدهد. فقط با شناختن ماهیت یا چیستی میتوان در نوع تأثیرش در هویت یا كیستی تصرف نمود. فقط با شناختن ماهیت میتوان آن را از خود سترد یا بهگونهای دیگر در خود بازرویاند. بسته بهآنكه چگونه و تا كجا بتوانیم در گذشته، یعنی در ماهیت فرهنگیمان از طریق شناختن آن رخنه كنیم و نیروهای آن را مهار نماییم، خواهیم توانست آگاهانه در دگرگون كردن هویت یا كیستی خودمان عامل شویم. غرب بعنوان تنها فرهنگی كه خویشتن تاریخی یا ماهیتش را شناخته و همچنان میشناسد و در پرتو این شناخت پایانناپذیر از چهار قرن به اینطرف هویتش را همچنان در دورههای پیدرپی دگرگون كرده، شاهد مسلم این امر است كه در سراسر تاریخ هیچگاه و هیچجا دگرگونی هدایتشده و آگاهانهی هویت یك فرهنگ، بدون شناختن ماهیت آن ممكن نبوده و تحقق نیافته است. هرگاه دگرگونیناپذیری را ماهیت بنامیم و دگرگونیپذیری را هویت، هیچ رویداد گذشتهای بهاین معنا كه تغییرناپذیر شده هویت نیست، به همانصورت كه هیچ كنونی به این معنا كه هنوز دگرگون میشود نمیتواند ماهیت باشد. هویت همیشه آخرین حلقهی حاضر دگرگونشونده از زنجیر یك فرهنگ است، به گذشته كه پیوست، یعنی وقتی تغییرناپذیر گشت، جزو ماهیت آن فرهنگ میشود.
با این تجربهی سه دههی اخیر باید حالا برای ما دیگر مسلم شده باشد كه در هر فرهنگ خویشناشناختهای امكان این هست كه نیروهای تسخیرناشدهی گذشته یا نیروهای ماهیتیاش در شرایط مساعد زنجیر خود را بدرند و هویتش را یكسره تسخیر كنند. این لگامگسیختگی فقط در فرهنگی صورت میگیرد كه نیروهای كهن یا ماهیتیاش آنطور كه ما میگوییم، در پس هویت آن پنهان اما دمنده میمانند. در اینصورت هویت بهترین و امنترین پوشش برای ماهیت است. هرچه و هرجا این ماهیت ناشناختهتر و تسخیرناشدهتر مانده باشد، امكان و زور چیرهگشتنش بر هر زمانهی كنونی بیشتر خواهد بود. هیچ راهی برای لگامزدن به نیروهای ماهیت جز شناختن آن وجود ندارد، بیآنكه شناختن صرفاً پارهای باشد افزوده شده بر رویداد كنونی و ناپیوسته به رویداد آینده، یعنی جدا از آنچه ما خود هستیم و خواهیم شد. شناختن جزو رویداد ما در هر زمانهی كنونیست و باید در هر زمانهی بعدی از نو در ما زاده و پرورده شود. فقط در صورتی میتوانیم گذشته را در هراكنون تسخیر نماییم و نگذاریم ما را در كنونگیمان مقهور كند كه آن را در هر زمان حاضر از نو بشناسیم. اگر سه دهه پیش «ما روشنفكران» كه ید طولایی در غیبدانی و پیشگویی داریم، نتوانستیم ببینیم چه كورهای دارد در دل ما مردم فروزان میشود و چه شرارههایی از آن زبانه خواهند كشید، سبب غیرمستقیمش ناآگاهی تاریخیشدهی ما به چند و چونی ریشههای فرهنگمان بوده است، به آنچه ما اصطلاحاً ماهیت نامیدیم. اما اگر تازه به این نتیجه رسیدهایم كه این آتش از زیر سر جمهوری اسلامی بیسابقه برخاسته، و این تنها نوع قهر و سلطهی دینیست و مآلاً با مرگ آن خاموش خواهد شد، اگر هنوز نمیدانیم هزاروچهارسدسال از عمر هیمهی آن میگذرد و تنور فرهنگ ما در سراسر این دوره از آتش دین میسوخته و آرمانهای فردی و اجتماعیمان در تف آن پخته و برشته شدهاند، معنیاش این است كه جامعهی جمهوری اسلامی را كه فقط یكی از معلولها و پیكرهای سربرآورده از بنیاد فرهنگ ماست واقعهای میدانیم تصادفی و خلقالساعه در سراسر رویداد ایران اسلامی. در اینصورت فرق چندانی با عامهی مردم نداریم. خصوصاً كه آنچه ما از این ننگ و سیهروزی سپس بهتجربه و بارقهی «روشنفكری»مان دریافتهایم هزاران تن از مردم عادی و عامیدر همان آغاز حادثه بهغریزه فهمیده بودند و ما را از خطری كه تهدیدمان میكرد برحذر داشته بودند.