پنجشنبهها
تحلیل و ترانه (14)
بدجورْ گرفتار شدهایم؛ از همهسو، شرر، میبارد و شرارهی آتش استکه، چموشانهْ خیزْ برداشته استْ سویِ ما.
قلعه و بارو شدهایم؛ سنگها در فلاخنْ آمادهی پرتاباند. شاید هم، دیرزمانی استْ پرتاب شدهاند.
خود را در محاصره گذاشتهایم؛ خودی و ناخودی، سنگْ میزنند، هرکدام بهدلیلی.
من امیدم را ازدست دادهام. شبِ غارتِ تاتارانْ همهسو، فکنده استْ سایه.
کاشْ سایهی دیوسار میشکست. کاش دژِ وحشتْ شکسته میشد.
فقط به یکنفرْ امید بستهام.
بایستْ ز خویشتنْ برون آید؛ سپر بر زمین اندازد و بسپارد.
سپهِ تَتارْ میشکَنَد.
نمی دانم این شعر از کیست؛ امّا، خوبْ سروده است. آرزویِ مرا، گفته است.
خدا کند به گوشِ او برسد و گوشْ کند. کاش در آینه بنگردْ ببیندْ چه کرده استْ تاکنون.
بس نیست؟
نه!
به عقبتر برگرد؛
بگذار خدا دوباره دستهایش را بشوید؛
در آینه بنگرد؛
شاید تصمیمِ دیگری گرفت.
حسین منزوی، بهزیباییِ هرچه تمامتر سروده استْ آنچه را در ذهنِ من میگذرد:
سنگی که از فلاخن تقدیر میرهید
کاری به تردبودن آیینهها نداشت
https://telegram.me/MohsenKhaliliPoliticalScience
تحلیل و ترانه (14)
بدجورْ گرفتار شدهایم؛ از همهسو، شرر، میبارد و شرارهی آتش استکه، چموشانهْ خیزْ برداشته استْ سویِ ما.
قلعه و بارو شدهایم؛ سنگها در فلاخنْ آمادهی پرتاباند. شاید هم، دیرزمانی استْ پرتاب شدهاند.
خود را در محاصره گذاشتهایم؛ خودی و ناخودی، سنگْ میزنند، هرکدام بهدلیلی.
من امیدم را ازدست دادهام. شبِ غارتِ تاتارانْ همهسو، فکنده استْ سایه.
کاشْ سایهی دیوسار میشکست. کاش دژِ وحشتْ شکسته میشد.
فقط به یکنفرْ امید بستهام.
بایستْ ز خویشتنْ برون آید؛ سپر بر زمین اندازد و بسپارد.
سپهِ تَتارْ میشکَنَد.
نمی دانم این شعر از کیست؛ امّا، خوبْ سروده است. آرزویِ مرا، گفته است.
خدا کند به گوشِ او برسد و گوشْ کند. کاش در آینه بنگردْ ببیندْ چه کرده استْ تاکنون.
بس نیست؟
نه!
به عقبتر برگرد؛
بگذار خدا دوباره دستهایش را بشوید؛
در آینه بنگرد؛
شاید تصمیمِ دیگری گرفت.
حسین منزوی، بهزیباییِ هرچه تمامتر سروده استْ آنچه را در ذهنِ من میگذرد:
سنگی که از فلاخن تقدیر میرهید
کاری به تردبودن آیینهها نداشت
https://telegram.me/MohsenKhaliliPoliticalScience