این روزها که در مناطق غرب کشور مارکت شرکتهای هرمی دوباره داغ شده، یاد خاطرهای از سال هشتادوچهار افتادم. لازم است عرض کنم که من نه تخصصی درین مورد دارم و نه نظر قاطعانهای در مورد خوب یا بد بودنش! تنها به این بسنده میکنم که هرگز برای خودم آنرا تجویز نکردهام:
... با لبخندی غلیظتر از همیشه آمد و اصرار داشت که «وقت ویژهای» را برایش اختصاص دهم. آشنایی ما به سالها پیش برمیگشت، دانشجوی ارشد دانشگاه تهران و دوست خوبی بود. وقتی را در نظر گرفتیم و با هم به یکی از ساختمانهای کوی رفتیم. چند نفر با تشریفات خاصی استقبال کردند. ادبیاتی اغراقآمیز و مضحک، تعابیری غیر معمول و عجیب و غریب! تازه دانستم که در جمع «گلدکوئیستهای» کوی دانشگاهم. یکی از شاخههای اصلی این شبکههرمی در کوی دانشگاه فعال بود. «پرزنت» شدم (اصطلاحی به معنای شیرفهم شدن که بین گلدکوئیستها رایج بود). گفتند که باید محصول شرکت را بخرم و شروع به بازاریابی کنم و زیر مجموعه را از بین نزدیکترین دوستانم جذب کنم... یک سکه یا ساعت به قیمت تقریبی یک میلیون تومان که برابر با حقوق چند ماهم در آن ایام بود... جواب منفی دادم، قاطعانه. گفتند که فعلا جواب نده گفتم: من نیستم! گفتند اگر کتاب «قورباقه ات را قورت بده» را بخوانی نظرت عوض میشود. گفتم خواندهام. گفتند: خوب نخواندهای، یکبار دیگر آنرا بخوان. عرض کردم از قورباقه بیزارم، دست از سرم بردارید. ول کن نبودند...
آن دوست عزیز که دیدارش برایم مایه آرامش و دلخوشی بود، تبدیل به یک موجود سمج و سریش و نچسب شده بود. یا خودش میآمد و یا کسی را واسطه میکرد. از آخرین ته ماندههای رفاقتمان هم مایه گذاشت، اما جواب همچنان منفی بود. عصرها که خسته از سر کار میآمدم دورهام میکردند که: آقا اصلا اشکال از ماست و تو خوب «پرزنت» (شیرفهم) نشدی. باید دوباره پرزنتت کنیم. یک وقت دیگر هم به ما اختصاص بده!
آخرین بار به دوست سابقم گفتم: میدونی چرا پاسخم منفیه! گفت: چرا؟ گفتم: برای اینکه من توان انجام کاری که تو در حال انجام آن هستی را ندارم. گفت: مگر من چکار میکنم؟ گفتم: داری نزدیکترین دوستت را از دست میدهی، چون من را صرفا به شکل یک زیرمجموعه میبینی و برای نظرم احترامی قایل نیستی!
رابطه من با آن دوست دیرین برای همیشه قطع شد. بعدها شنیدم که از این ماجرا ضربهی سنگینی خورده.
سالها بعد از اینها یکی از همشهریان غیور با همان ادبیات به سراغم آمد و گفت: «میخواستم خواهش کنم، تایمی را به من اختصاص دهی...». گفتم: «میخواهی همینجا پرزنتت کنم....». رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد!
چند نکته:
_ وقتی افراد عادی و غیر متخصص به سمت یک مارکت غیر معمول و یا تخصصی هجوم میبرند، بدانید که حتما دامی پهن است و آنچه میشنوید بوی کباب نیست. خر داغ میکنند!
_ هر سامانهای که روابط اجتماعی و انسانی را صرفا بر مبنای «طَمع» تعریف و نهادینه کند، آرامش را از همه سلب و مناسبات انسانی را به ابتذال و نابودی خواهد کشاند.
_ از نظر اخلاقی ورود به یک مارکت غیرشفاف که سودهای نجومی میدهد، جای تامل و دقت دارد!
https://t.me/MortezaNemati1
... با لبخندی غلیظتر از همیشه آمد و اصرار داشت که «وقت ویژهای» را برایش اختصاص دهم. آشنایی ما به سالها پیش برمیگشت، دانشجوی ارشد دانشگاه تهران و دوست خوبی بود. وقتی را در نظر گرفتیم و با هم به یکی از ساختمانهای کوی رفتیم. چند نفر با تشریفات خاصی استقبال کردند. ادبیاتی اغراقآمیز و مضحک، تعابیری غیر معمول و عجیب و غریب! تازه دانستم که در جمع «گلدکوئیستهای» کوی دانشگاهم. یکی از شاخههای اصلی این شبکههرمی در کوی دانشگاه فعال بود. «پرزنت» شدم (اصطلاحی به معنای شیرفهم شدن که بین گلدکوئیستها رایج بود). گفتند که باید محصول شرکت را بخرم و شروع به بازاریابی کنم و زیر مجموعه را از بین نزدیکترین دوستانم جذب کنم... یک سکه یا ساعت به قیمت تقریبی یک میلیون تومان که برابر با حقوق چند ماهم در آن ایام بود... جواب منفی دادم، قاطعانه. گفتند که فعلا جواب نده گفتم: من نیستم! گفتند اگر کتاب «قورباقه ات را قورت بده» را بخوانی نظرت عوض میشود. گفتم خواندهام. گفتند: خوب نخواندهای، یکبار دیگر آنرا بخوان. عرض کردم از قورباقه بیزارم، دست از سرم بردارید. ول کن نبودند...
آن دوست عزیز که دیدارش برایم مایه آرامش و دلخوشی بود، تبدیل به یک موجود سمج و سریش و نچسب شده بود. یا خودش میآمد و یا کسی را واسطه میکرد. از آخرین ته ماندههای رفاقتمان هم مایه گذاشت، اما جواب همچنان منفی بود. عصرها که خسته از سر کار میآمدم دورهام میکردند که: آقا اصلا اشکال از ماست و تو خوب «پرزنت» (شیرفهم) نشدی. باید دوباره پرزنتت کنیم. یک وقت دیگر هم به ما اختصاص بده!
آخرین بار به دوست سابقم گفتم: میدونی چرا پاسخم منفیه! گفت: چرا؟ گفتم: برای اینکه من توان انجام کاری که تو در حال انجام آن هستی را ندارم. گفت: مگر من چکار میکنم؟ گفتم: داری نزدیکترین دوستت را از دست میدهی، چون من را صرفا به شکل یک زیرمجموعه میبینی و برای نظرم احترامی قایل نیستی!
رابطه من با آن دوست دیرین برای همیشه قطع شد. بعدها شنیدم که از این ماجرا ضربهی سنگینی خورده.
سالها بعد از اینها یکی از همشهریان غیور با همان ادبیات به سراغم آمد و گفت: «میخواستم خواهش کنم، تایمی را به من اختصاص دهی...». گفتم: «میخواهی همینجا پرزنتت کنم....». رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد!
چند نکته:
_ وقتی افراد عادی و غیر متخصص به سمت یک مارکت غیر معمول و یا تخصصی هجوم میبرند، بدانید که حتما دامی پهن است و آنچه میشنوید بوی کباب نیست. خر داغ میکنند!
_ هر سامانهای که روابط اجتماعی و انسانی را صرفا بر مبنای «طَمع» تعریف و نهادینه کند، آرامش را از همه سلب و مناسبات انسانی را به ابتذال و نابودی خواهد کشاند.
_ از نظر اخلاقی ورود به یک مارکت غیرشفاف که سودهای نجومی میدهد، جای تامل و دقت دارد!
https://t.me/MortezaNemati1