بوی خون...
هیچ کس نمیداند که برای این «مثلثِ دانایی» و این گوشهیِ دنج، که آخرین پناهگاه من است، خونی بر زمین ریخته شده!
بوی خون! آنقدر تُند که مشامم را آزرد. به این وضوح هرگز آنرا حس نکرده بودم. آن هم بوی خونِ خودم! گویی یک کدبانوی عجــول و خنزر پنزری مرغِ تازه ذبح شده را بی چاشنی و ادویه در دیگ آب جوش انداخته تا بوی زُهمش فضا را پُر کند.
من که از بوی خونِ خودم و گسترهایی که رنگین کرده بود منزجر شده بودم، صبر نکردم تا کسی آن صحنهی دلخراش را ببیند. «سنگ فرز» را که متهمِ جنایت بود از برق کشیدم، محل پارگی عمیق روی پایم را با دستمالی موقت بستم و خونی را که کف پارکینگ و زیر آن کتابخانهی مثلثیِ نیمهکاره روان بود «تی کشیدم».
وضع بدتر شد وقتی همسرم مرا مشغول «تیکشیدنِخون» دید، در حالی که از لای آن پارچه که به پایم بسته بودم خونِ بیشتری بیرون میزد....
دو روز مانده به افتتاح کافه، سیزده بخیه دهانهی آن شکاف عمیق را با رنجی مهلِک به هم دوخت. جراحت و دردش تا مدتها با من ماند و اثرش برای همیشه!
کتابخانهی مثلثی را در آخرین لحظات تکمیل و نصب کردم و آنچه از کتاب در انبان داشتم روی قفسههایش چیدم.
کار کافه را که شروع کردم، دوستان زیادی به لطف آمدند و برایشان پیتزا پختم، با لبخند به آنها کتاب امانت دادم و هیچ از آن جراحت عمیق و بخیههای باز شدهاش و نیز از آن خونی که زیر «کتابخانهی مثلثی» روان شده بود حرفی نزدم...
این روزها که درین گوشه و در جوار کتابخانهی مثلثی کوچکم با خود خلوتی عمیق دارم، هر بار که کتابی را باز میکنم بوی خون از لای ورقهایش به مشامم میرسد!
من برای این گوشهی دِنج خونِ خودم را جارو کردم و هیچ نمیدانم که دیگران برای خلوتشان خون چه کسانی را «تیکشیدهاند»!
آری! برای هر گوشهیِ خلوت، ای بسا خونی بر زمین ریخته شده باشد!
https://t.me/MortezaNemati1
هیچ کس نمیداند که برای این «مثلثِ دانایی» و این گوشهیِ دنج، که آخرین پناهگاه من است، خونی بر زمین ریخته شده!
بوی خون! آنقدر تُند که مشامم را آزرد. به این وضوح هرگز آنرا حس نکرده بودم. آن هم بوی خونِ خودم! گویی یک کدبانوی عجــول و خنزر پنزری مرغِ تازه ذبح شده را بی چاشنی و ادویه در دیگ آب جوش انداخته تا بوی زُهمش فضا را پُر کند.
من که از بوی خونِ خودم و گسترهایی که رنگین کرده بود منزجر شده بودم، صبر نکردم تا کسی آن صحنهی دلخراش را ببیند. «سنگ فرز» را که متهمِ جنایت بود از برق کشیدم، محل پارگی عمیق روی پایم را با دستمالی موقت بستم و خونی را که کف پارکینگ و زیر آن کتابخانهی مثلثیِ نیمهکاره روان بود «تی کشیدم».
وضع بدتر شد وقتی همسرم مرا مشغول «تیکشیدنِخون» دید، در حالی که از لای آن پارچه که به پایم بسته بودم خونِ بیشتری بیرون میزد....
دو روز مانده به افتتاح کافه، سیزده بخیه دهانهی آن شکاف عمیق را با رنجی مهلِک به هم دوخت. جراحت و دردش تا مدتها با من ماند و اثرش برای همیشه!
کتابخانهی مثلثی را در آخرین لحظات تکمیل و نصب کردم و آنچه از کتاب در انبان داشتم روی قفسههایش چیدم.
کار کافه را که شروع کردم، دوستان زیادی به لطف آمدند و برایشان پیتزا پختم، با لبخند به آنها کتاب امانت دادم و هیچ از آن جراحت عمیق و بخیههای باز شدهاش و نیز از آن خونی که زیر «کتابخانهی مثلثی» روان شده بود حرفی نزدم...
این روزها که درین گوشه و در جوار کتابخانهی مثلثی کوچکم با خود خلوتی عمیق دارم، هر بار که کتابی را باز میکنم بوی خون از لای ورقهایش به مشامم میرسد!
من برای این گوشهی دِنج خونِ خودم را جارو کردم و هیچ نمیدانم که دیگران برای خلوتشان خون چه کسانی را «تیکشیدهاند»!
آری! برای هر گوشهیِ خلوت، ای بسا خونی بر زمین ریخته شده باشد!
https://t.me/MortezaNemati1