دستای گرمم میان انگشتای سردش قرار گرفت و تب عجیب من به تن سرد او هیجان تازه ای داد.
- چرا اینقدر گرمی ؟
پاسخم چه میبود ؟ چون دستانم میان دستان تو بود؟ چون هیجان عجیب وجود تو به من هر لحظه امید ناچیز میداد ؟ چون تو بودی و از بودن تو، حرارت عشق تو بدن من اینچنان گرم شده؟ هیچ جواب درستی در ذهنم نبود پس به نمیدانم بسنده کردم، نمیدانمی که مطمئن بودم لحظه ای اورا قانع نمیکرد . او میخواست از زبان من بشنود که وجود او این گرما را به من هدیه داده اما من چموش تر بودم.
لحظهای نگاه تیزش را به چشمانم سوق داد و من از نگاه او کشش گرفتم ! کششی که باعث شد چشمانم را خیره به او کنم و سرم را نزدیک صورتش قرار دهم !
صدایش را آرام کرد و با صوت آهستهای گفت :
- من که میدونم توی قلب چهخبره، برای کی بازی در میآری آهوی چموش !
لبخند ناخواستهای به کلمات آخر جملهاش زدم که او را مجاب به خندهای بلند کرد به طوری که صدای خندهاش از خارج در بسته اتاق هم حتماً شنیده میشد .
انگشت اشاره اش را به صورتم نزدیک تر کرد و گونهام را نوازش کرد، لحظهلحظه بیشتر گرمم میشد و این خبر خوبی نبود، پس به ناچار صورت داغم را از انگشتش جدا کردم و چشمهای خستهام را به سبزی درون مردمک چشمانش دوختم .
- آخر که چی، عشق من به چه دردی میخوره؟
- آهوی چموش من پس اعتراف میکنی !
چشمهای سبزش هنگام گفتن جملهاش درشت شده بودند و به من خیره شده بودند . دیگر سنگینی نگاهش را تحمل نکردم و بدنم را از تخت جدا کردم و ایستادم . رو به صورت معتجباش گفتم :
- به همه بگو مبارکه!
و بعد با گرفتن دستگیره سرد در و فشار دادنش از اتاق خارج شدم...
#ارغواننوشت
- چرا اینقدر گرمی ؟
پاسخم چه میبود ؟ چون دستانم میان دستان تو بود؟ چون هیجان عجیب وجود تو به من هر لحظه امید ناچیز میداد ؟ چون تو بودی و از بودن تو، حرارت عشق تو بدن من اینچنان گرم شده؟ هیچ جواب درستی در ذهنم نبود پس به نمیدانم بسنده کردم، نمیدانمی که مطمئن بودم لحظه ای اورا قانع نمیکرد . او میخواست از زبان من بشنود که وجود او این گرما را به من هدیه داده اما من چموش تر بودم.
لحظهای نگاه تیزش را به چشمانم سوق داد و من از نگاه او کشش گرفتم ! کششی که باعث شد چشمانم را خیره به او کنم و سرم را نزدیک صورتش قرار دهم !
صدایش را آرام کرد و با صوت آهستهای گفت :
- من که میدونم توی قلب چهخبره، برای کی بازی در میآری آهوی چموش !
لبخند ناخواستهای به کلمات آخر جملهاش زدم که او را مجاب به خندهای بلند کرد به طوری که صدای خندهاش از خارج در بسته اتاق هم حتماً شنیده میشد .
انگشت اشاره اش را به صورتم نزدیک تر کرد و گونهام را نوازش کرد، لحظهلحظه بیشتر گرمم میشد و این خبر خوبی نبود، پس به ناچار صورت داغم را از انگشتش جدا کردم و چشمهای خستهام را به سبزی درون مردمک چشمانش دوختم .
- آخر که چی، عشق من به چه دردی میخوره؟
- آهوی چموش من پس اعتراف میکنی !
چشمهای سبزش هنگام گفتن جملهاش درشت شده بودند و به من خیره شده بودند . دیگر سنگینی نگاهش را تحمل نکردم و بدنم را از تخت جدا کردم و ایستادم . رو به صورت معتجباش گفتم :
- به همه بگو مبارکه!
و بعد با گرفتن دستگیره سرد در و فشار دادنش از اتاق خارج شدم...
#ارغواننوشت