𝑵𝒆𝒑𝒆𝒏𝒕𝒉𝒆'


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


کلمه Nepenthe برگرفته از یه افسانه یونانی ،
به معنی چیزی یا کسی که باعث میشه
درد و غمو فراموش کنی.

https://t.me/BiChatBot?start=sc-200015-77QQWCX

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: 疲れた"
×راهی برای برگشت براش گذاشتی ؟
+احساسات آره ....منطق نه !
×و تو به کدوم گوش میدی؟
+گوش به فرمان منطقم
جیمین لبخندی زد
×منطقت رو دوست دارم


کاپیتان تبسم کرد. به حالتی که می‌گفت می فهمم، به حالتی خیلی بیشتر از میفهمم.
یکی از آن تبسم های نادری که کیفیت اطمینان ابدی داشت و آدم در زندگی ممکن است فقط چهار، پنج بار به نظایرش بر بخورد. تبسمی بود که یک لمحه مقابل تمامی جهان خارج می ایستاد.


جاناتان جونز ایوانز - ۱۵ مارس ۱۹۶۳ - مادرید


مچکرم♡




Репост из: -𝖾𝗑𝗎𝗅𝖺𝗇𝗌𝗂𝗌 𝖼𝗁𝖺𝗅𝗅𝖾𝗇𝗀𝖾
کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
است ، با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که با ران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم

- منوچهر آتشی࿐
For you @Nepenthe1134


آه از این جماعت زنده کشِ مرده‌ پرست.


یک احساساتی هست یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند، نمی‌شود گفت، آدم را مسخره میکنند!

-زنده به گور
-صادق هدایت


آهو ها هیچوقت دیرشان نمی شود.
هیچ گرگی ساعتش را نگاه نمی کند.
گربه ها نگران فراموش کردن تولدها نیستند.
جغد ها سر ساعتی مشخص نمی خوابند.
فقط انسان است که ساعت را اعلام می کند.
و به همین دلیل فقط انسان است که ترسی نابود کننده را تحمل می کند که هیچ موجود زنده دیگری تحمل نمی کند!
ترس تمام شدن زمان...


می شنوی؟
در من کسی آهسته می‌گرید...


به نام تو.
پرنس مادرید! این روز ها در انزوایی ژرف غوطه ورم. در پر صداترین سکوت زندگی ام پرسه می زنم.
قدم زدن هایم گویی شنا در دریای بی خبری است. کوچه پس کوچه های رم را با خیال تو در ذهنم ثبت می کنم.
از بی خبری وحشت دارم. و تو چه وحشتناک شده ای...
شاید فراقی که در این روز ها ناچار به پذیرش اش هستم، سودمند باشد. چیز های بسیار بزرگ را تنها از دور می توان دید.


کیم تهیونگ - ۲۴ جولای ۱۹۶۳ - شهر رم - مسافرخانه نِرون





سینیور! لبانت آیا سوی لب های من کشیده می شود، آن چنان که مادگی گلی بر پرچمش؟


خوش اومدید♡


چنان تنهایی وحشتناکی احساس می‌کردم که خیال خودکشی به سرم زد.
تنها چیزی که جلویم را گرفت این بود که من در مرگ تنهاتر از زندگی خواهم بود.


- تهوع
- ژان پل سارتر


با یاد تو نامه را آغاز می‌کنم.
تویی که مرا محروم کردی.
از نگاهت، از صدایت، از حضورت، از تمامت!

مدتی است که هنگام تلفن زدن صدای بوق گوش هایم را می آزارد، این اتفاق روزی نزدیک به بیست بار می افتد. البته بیشتر هم می شود‌.
جان.. پرده های گوشم، حلزون هایش، تک تک سلول های این دو عضو، ملتمس شنیدن صدایت هستند. اندکی رحم داشته باش شاهزاده دورگه!
ای کاش چشمانم توان دیدن از فاصله هزار پایی را داشت، اینگونه از آسمان به دنبالت می گشتم.
چگونه سحری به کار بردی که اینگونه سحرآمیز مسحورت شدم؟
یادم آمد، آری. چشمانت.. آه از چشمانت جان. آن دو گوی شفاف و بلورین قطعاً سحری در خود دارند. اما موهایت چه؟ آنها هم سحر آمیزند.
ولی.. ولی دستانت، آنها هم همینطور. ولی خال زیر لبت..
یقین داری از آدمیزاد زاده شده ای؟ من شک دارم. تو قطعا حاصل پیوند خدایانی.
خدای کوچکم، حواست از این بنده پیر پرت شده. لطفت را شامل حالم کن. این یک ماه بی خبری کم مانده کافرم کند!



کیم تهیونگ - ۱۸ جولای ۱۹۶۳ - رم - کولوسِئوم


خیلی زیباست.. نگهش میدارم


Репост из: Store
می خواستم بوم نقاشی ام را به اتمام برسانم و در خلوت آسمان مورد علاقه ام آواز بخوانم.
آمدی، انگشت اتهام را به سمتم گرفتی مرا به زمین زدی
تاوان گناه انجام نشده را بر پایم نهادی
قلبم را به سنگی سخت مبدل کردی.
هرگز نخواهم تو را بخشید و اکنون من
الهه ای مدفون شده ام در میان غبار درد.
https://t.me/Nepenthe1134


نگاهی به ساعت جیبی اش انداخت وعینک بزرگش را به چشم هایش نزدیک کرد، طوری که با هر پلک مژه های کوتاهش به شیشه کثیف عینک برخورد می کرد.
چشمان درشتش را به چشمانم دوخت.

" عذر می خوام سینیور، بایدبرگردم. مچکرم که وقتتون رو به من دادید."

لبخندی زدم و دستم را دور جام حلقه کردم و جرعه ای نوشیدم.
پسرک وسایلش را جمع کرد و ایستاد.

دستش را به سمتم گرفت "به امید دیدار سینیور"
لبخندم را دریغ نمیکردم،دستانش را فشردم و چیزی نگفتم.

همانطور که دستانمان یکدیگر را در آغوش گرفته بودند با لحنی آرام پرسید " ناراحت شدید؟"
کمی او را به جلو کشیدم.

" نه مرد جوان، ناراحت نشدم. وقت خداحافظی کلمه هایی گفته می‌شه که به تجدید دیدار دوباره اشاره داره . مثل الان که گفتی به امید دیدار."
مکثی کردم و ادامه دادم.
" خیلی سریع برای دیدار دوباره نقشه می کشیم ولی سریع تر از اون قصدمون رو فراموش می کنیم. ولی من اینطوری نیستم. حقیقت رو ترجیح میدم و حقیقت اینه که ممکنه ما دیگه همدیگرو نبینیم."

مرد جوان خنده ای کرد و دستم را فشرد.
" شما خیلی جالبید سینیور."

دستم از گرمای دستش محروم شد و نگاه خیره ام بدرقه اش کرد.
اما اگر دیگر نبینمش چه؟


نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم،
بی مهابا می خندم و طنین قهقهه های بلندم در خانه می پیچد.
گاهی خنده مانند قاتل گلویم را می فشارد.
هر کس دید گمان کرد چه شاد است زندگی ام، اما در آخر هیچکس نفهمید ناخوشی من چیست. همه گول خوردند.


یقین‌ دارم در آن روز سرد، که نگاهت نگاهم را لمس می کرد. صدایت کلماتی را جمله کرد که قسم شد.
یقین دارم که سخنی زده شد. گفتی "تا روز مرگ با تو خواهم بود"
اما گاهی شک میکنم، مبادا مرده‌ ام!


(پروفایل شما)

Показано 20 последних публикаций.

57

подписчиков
Статистика канала