#حماقت 💥🔥
#152
" پریناز"
بوی مهر و محبت، هنوز هم از جای جای این خونه برام قابل استشمام بود. حتی حالایی که مامان و بابا خونه نبودند! کیسه ی داروهام رو روی اپن گذاشتم و کمرم رو تکیه زدم به لبه اش... نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم و غم عجیبی ته دلم خونه کرد... گناه بابا و مامان چی بود که باید برگشت من رو به این خونه متحمل می شدند؟ چطور باید این آبروریزی رو دووم می آوردند؟
لبم رو به دندون گرفتم و به سمت اتاق راه افتادم. دستم که روی دستگیره نشست قلبم بی قرار خودش رو به دیواره ی سینه ام کوبید...
اتاقم همون اتاق بود... هیچ تغییری نکرده بود... ولی من... تغییر کرده بودم! پریناز قبل نبودم... 20 ساله نبودم، 24 ساله بودم! دختر نبودم، حالا یه زنِ مطلقه بودم! با سابقه ی غمناک سقط جنین!
تو همین اتاق... برای اولین بار بهم زنگ زد... چقدر خام بود که فکر می کردم من رو بخاطر خودم می خواد... چقدر بی تجربه بودم که نفهمیدم سردی رفتارهاش بعد از ازدواج منشا می گیره از عشقِ دروغینش! به من... منی که... منی که با تمام وجودم دوستش داشتم!
- یا الله!
صدا، صدای ایمان بود... حتما چمدونم رو آورده بود. دستی به پلک های دردناکم کشیدم و از اتاق خارج شدم. با دیدنم در حالی که به سمتم می اومد پرسید:
- کجا بذارمش؟
از جلوی در اتاق کنار رفتم و گفتم:
- داخل همین اتاق ممنون!
سری تکون داد و وارد اتاق شد. پیرهنش رو با یه بافتِ آبی آسمونی رنگ عوض کرده بود و این رنگ بیشتر مظلومیت صورتش رو به رخ می کشید!
از اتاق که خارج شد، دست هام رو درهم قلاب کردم و در حالی که سعی می کردم به چشم هاش نگاه نکنم گفتم:
- زحمت شدم امشب برات. خیلی ممنون دیگه کاری ندارم!
- احیانا چشم های من که تو یقه ام نیست؟
مردمک هام بالا کشیده شد و اینبار به چشم هاش خیره شدم.
- آهان حالا شد! خوب تو کجا می خوابی؟
من کجا می خوابم؟ مگه قرار بود اون هم امشب اینجا بخوابه؟!
- چه فرقی می کنه؟
گردنش رو کج کرد و چشم هاش شیطون شد!
- فرقش اینه که منم بدونم باید کجا بخوابم!
چشم های اون شیطون و چشم های من از حدقه بیرون زده!
- چی؟ می خوای اینجا بخوابی؟
- مثل اینکه خونه به من سپرده شده ها!
- ولی... من امشب اینجا...
- اصلا یه کاری کنیم! تو برو توی اتاقت بخواب، منم یه گوشه ای از هال می خوابم!
توقع داشت که با هم دراز به دراز بخوابیم؟؟!
- ببین ایمان... من امشب اینجام. دیگه تو می تونی بری! خونه خالی نیست!
شیطنت از چشم هاش پر کشید و نگاهش نیزه شد درون چشم هام!
- آهان اونوقت کسی نیمه شب تشریف بیاره تو خونه، شما از پسش برمیایی؟!
معلوم بود که نه...!
- خوب اینجوری که نمیشه ، یعنی مادرت اینا نمی گن تو کجا موندی شب رو؟
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و دست هاش رو روی سینه اش جمع!
- خانوم مارپل! پس من این یه هفته هر شب کجا بودم؟ الانم از خونمون میام. لباسام رو عوض کردم و یه سری هم به اهالی خونه زدم. مطمئنا مشکلی از سمت اون ها وجود نداره. اگه هم از طرف پدر و مادرت نگرانی باید بگم که من صبح ساعت 7 می رم خونمون و بعد از صبحونه باید برم سرکارم! و اونها اصلا منو نمی بینن!
با یاداوری اینکه فردا با پدر و مادرم رو در رو می شدم چهره ام گرفته شد.
- اصلا اگه پدر و مادرم بپرسن من کی اومدم بهشون چی بگم؟ اگه بگم تو شب پیشم بودی که نمیشه اگه بگم شب رو تنها خوابیدم هم بازم نمی شه!
- پریناز؟
نگاهش کردم و گفت:
- اینکه دیگه نگرانی نداره! اونها فردا 10- 11 صبح به زور می رسن. تو بگو صبح زود اومدی و کلید رو هم از ما گرفتی! الانم با اینکه دیر وقته ولی یه زنگ بهشون بزن و مثلا مطمئن شو که فردا صبح می رسن. اونوقت دیگه بی خبر هم نیستی ازشون!
تا حدودی می شد گفت که یکی از مشکلاتم حل شده بود! توسط ایمان! البته اینکه بگم "یکی" هم بی انصافی بود... ایمان تماما امشب در حال حل کردن مشکلات من بود!
- حالا اجازه هست که بخوابیم؟ فردا باید 8 سرکار باشم!
سری تکون دادم ولی هنوز دلم رضا نبود که امشب رو با ایمان تو یه خونه به صبح برسونم...! نمی دونم توی چهره ام چی دید که اینبار با لحنی که دیگه درش نرمی حس نمی شد گفت:
- اگه مشکلتم یه چیز دیگه است که می تونی درِ اتاقت رو قفل کنی. هرچند اگه رو من شناخت داشته باشی می دونی که...
اون لحظه فقط دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه! این پسر همیشه نگفته ها رو می دونست! هم سه سال پیش توی کافی شاپ و هم امشب تو این خونه!
- کجا کار می کنی؟!
نفهمیدم چرا این سوال رو پرسیدم! فقط خواستم حرف رو عوض کرده باشم...! هر چند ناشیانه!
متعجب نگاهم کرد و کوتاه پاسخ داد:
- بانک!
سعی کردم به خودم مسلط باشم، بنابراین ابرویی بالا انداختم !
- آهان! فکر کردم شغلتو عوض کردی!
لب هاش رو به داخل دهنش جمع کرد.
- شغلم همونه... ولی خب پستم عوض شده!
- الان چه سمتی داری؟
@Novels_M_Alizadeh
#152
" پریناز"
بوی مهر و محبت، هنوز هم از جای جای این خونه برام قابل استشمام بود. حتی حالایی که مامان و بابا خونه نبودند! کیسه ی داروهام رو روی اپن گذاشتم و کمرم رو تکیه زدم به لبه اش... نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم و غم عجیبی ته دلم خونه کرد... گناه بابا و مامان چی بود که باید برگشت من رو به این خونه متحمل می شدند؟ چطور باید این آبروریزی رو دووم می آوردند؟
لبم رو به دندون گرفتم و به سمت اتاق راه افتادم. دستم که روی دستگیره نشست قلبم بی قرار خودش رو به دیواره ی سینه ام کوبید...
اتاقم همون اتاق بود... هیچ تغییری نکرده بود... ولی من... تغییر کرده بودم! پریناز قبل نبودم... 20 ساله نبودم، 24 ساله بودم! دختر نبودم، حالا یه زنِ مطلقه بودم! با سابقه ی غمناک سقط جنین!
تو همین اتاق... برای اولین بار بهم زنگ زد... چقدر خام بود که فکر می کردم من رو بخاطر خودم می خواد... چقدر بی تجربه بودم که نفهمیدم سردی رفتارهاش بعد از ازدواج منشا می گیره از عشقِ دروغینش! به من... منی که... منی که با تمام وجودم دوستش داشتم!
- یا الله!
صدا، صدای ایمان بود... حتما چمدونم رو آورده بود. دستی به پلک های دردناکم کشیدم و از اتاق خارج شدم. با دیدنم در حالی که به سمتم می اومد پرسید:
- کجا بذارمش؟
از جلوی در اتاق کنار رفتم و گفتم:
- داخل همین اتاق ممنون!
سری تکون داد و وارد اتاق شد. پیرهنش رو با یه بافتِ آبی آسمونی رنگ عوض کرده بود و این رنگ بیشتر مظلومیت صورتش رو به رخ می کشید!
از اتاق که خارج شد، دست هام رو درهم قلاب کردم و در حالی که سعی می کردم به چشم هاش نگاه نکنم گفتم:
- زحمت شدم امشب برات. خیلی ممنون دیگه کاری ندارم!
- احیانا چشم های من که تو یقه ام نیست؟
مردمک هام بالا کشیده شد و اینبار به چشم هاش خیره شدم.
- آهان حالا شد! خوب تو کجا می خوابی؟
من کجا می خوابم؟ مگه قرار بود اون هم امشب اینجا بخوابه؟!
- چه فرقی می کنه؟
گردنش رو کج کرد و چشم هاش شیطون شد!
- فرقش اینه که منم بدونم باید کجا بخوابم!
چشم های اون شیطون و چشم های من از حدقه بیرون زده!
- چی؟ می خوای اینجا بخوابی؟
- مثل اینکه خونه به من سپرده شده ها!
- ولی... من امشب اینجا...
- اصلا یه کاری کنیم! تو برو توی اتاقت بخواب، منم یه گوشه ای از هال می خوابم!
توقع داشت که با هم دراز به دراز بخوابیم؟؟!
- ببین ایمان... من امشب اینجام. دیگه تو می تونی بری! خونه خالی نیست!
شیطنت از چشم هاش پر کشید و نگاهش نیزه شد درون چشم هام!
- آهان اونوقت کسی نیمه شب تشریف بیاره تو خونه، شما از پسش برمیایی؟!
معلوم بود که نه...!
- خوب اینجوری که نمیشه ، یعنی مادرت اینا نمی گن تو کجا موندی شب رو؟
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و دست هاش رو روی سینه اش جمع!
- خانوم مارپل! پس من این یه هفته هر شب کجا بودم؟ الانم از خونمون میام. لباسام رو عوض کردم و یه سری هم به اهالی خونه زدم. مطمئنا مشکلی از سمت اون ها وجود نداره. اگه هم از طرف پدر و مادرت نگرانی باید بگم که من صبح ساعت 7 می رم خونمون و بعد از صبحونه باید برم سرکارم! و اونها اصلا منو نمی بینن!
با یاداوری اینکه فردا با پدر و مادرم رو در رو می شدم چهره ام گرفته شد.
- اصلا اگه پدر و مادرم بپرسن من کی اومدم بهشون چی بگم؟ اگه بگم تو شب پیشم بودی که نمیشه اگه بگم شب رو تنها خوابیدم هم بازم نمی شه!
- پریناز؟
نگاهش کردم و گفت:
- اینکه دیگه نگرانی نداره! اونها فردا 10- 11 صبح به زور می رسن. تو بگو صبح زود اومدی و کلید رو هم از ما گرفتی! الانم با اینکه دیر وقته ولی یه زنگ بهشون بزن و مثلا مطمئن شو که فردا صبح می رسن. اونوقت دیگه بی خبر هم نیستی ازشون!
تا حدودی می شد گفت که یکی از مشکلاتم حل شده بود! توسط ایمان! البته اینکه بگم "یکی" هم بی انصافی بود... ایمان تماما امشب در حال حل کردن مشکلات من بود!
- حالا اجازه هست که بخوابیم؟ فردا باید 8 سرکار باشم!
سری تکون دادم ولی هنوز دلم رضا نبود که امشب رو با ایمان تو یه خونه به صبح برسونم...! نمی دونم توی چهره ام چی دید که اینبار با لحنی که دیگه درش نرمی حس نمی شد گفت:
- اگه مشکلتم یه چیز دیگه است که می تونی درِ اتاقت رو قفل کنی. هرچند اگه رو من شناخت داشته باشی می دونی که...
اون لحظه فقط دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه! این پسر همیشه نگفته ها رو می دونست! هم سه سال پیش توی کافی شاپ و هم امشب تو این خونه!
- کجا کار می کنی؟!
نفهمیدم چرا این سوال رو پرسیدم! فقط خواستم حرف رو عوض کرده باشم...! هر چند ناشیانه!
متعجب نگاهم کرد و کوتاه پاسخ داد:
- بانک!
سعی کردم به خودم مسلط باشم، بنابراین ابرویی بالا انداختم !
- آهان! فکر کردم شغلتو عوض کردی!
لب هاش رو به داخل دهنش جمع کرد.
- شغلم همونه... ولی خب پستم عوض شده!
- الان چه سمتی داری؟
@Novels_M_Alizadeh