چند دقیقه در پی آن دو سیاه درخشان خیره شد
صدایی اورا به خود آورد
مادرش بود
_دیانا،پس تو کجایی دختر؟!
+من؟!
_بیا بریم.
حالتی مانند کما به خود گرفته بود
جهانجدیدی جلوی رویش وجود داشت
دریای آرامی بود منتظر طوفان های سهمگین
میدانست
اگر این عشق را قبول کند گناه کار به حساب خواهد آمد
ارامشی درونش را می آزرد
ندایی او را به طرف خود میخواند
(حتی اگر گناه باشد تنها اورا میخواهم)
آنشب حتی میل به شام نداشت
موهایش را بازمکرده وارد تختخواب شد
سعی کرد بخوابد اما....
نمیتوانست فراموش کند
دختر همسایهای که سال ها بااو همبازی شده بود
حال شخصیت دیگری در زندگی او گرفته بود
او به لب هایش می اندیشید
دستانش
موها..
آرماریس معشوقه اش شده بود
این گونه شب را به صبح رساند بی آنکه لحطه ای به خواب برود با چشمان بسته به عشقبازی پرداخت
فکر میکرد باید روز جدیدی شروع کند
برخلاف ۸سال ۹ماه و۲۱ روزی که بالای قله میرفت
اینبار آبی به صورتش کشید
سرخابی به گونه و لب هایش زد
همان لباسی که مادرش برای کریمس دوخته بود را پوشید
کجا میتوانست آز زیبا را پیدا کند؟
کلیسا
او یک مسیحی واقعی بود
آنگونهکه شاید روزی دوستداشت یک کاتولیک شود
از پنجرهی بزرگ کلیسا تمام صندلی هارا ورانداز کرد
آماریس پیدایش نبود
جلوی مجسمه مسیح چطور باید آنجا باشد
اری اودر حال عبادت بود
شاید چیزی را از مسیح درخواست میکرد
مگر مسیح میتوانست دعای چنین فرشته ای به اجابت نرساند
دیانا خیره مانده بود
همانگونه که مست کنان به دشت خیره میشد
هر حرکت اماریس در ذهنش هک میشد
پیاده روی ارامدر میان صندلی ها
حتی خوردن ساندویچ مربای توت فرنگی متفاوت بود ، صدای گربه ای که از بالای شیروانی به پایین پرید حواسش را پرتکرد
به خود امد
شب شده بود
باید باز میگشت
حیف بود آماریس از این عشق چیزی نداند
اما نمیتوانست وارد کلیسا شود
اویک مسلمانبود کحق ورود به آنجارا نداشت
گناهی بود بالاتر از عشقش
پس جلوی کلیسا منتظر ماند....
# اشتباه من
- پارت دو
صدایی اورا به خود آورد
مادرش بود
_دیانا،پس تو کجایی دختر؟!
+من؟!
_بیا بریم.
حالتی مانند کما به خود گرفته بود
جهانجدیدی جلوی رویش وجود داشت
دریای آرامی بود منتظر طوفان های سهمگین
میدانست
اگر این عشق را قبول کند گناه کار به حساب خواهد آمد
ارامشی درونش را می آزرد
ندایی او را به طرف خود میخواند
(حتی اگر گناه باشد تنها اورا میخواهم)
آنشب حتی میل به شام نداشت
موهایش را بازمکرده وارد تختخواب شد
سعی کرد بخوابد اما....
نمیتوانست فراموش کند
دختر همسایهای که سال ها بااو همبازی شده بود
حال شخصیت دیگری در زندگی او گرفته بود
او به لب هایش می اندیشید
دستانش
موها..
آرماریس معشوقه اش شده بود
این گونه شب را به صبح رساند بی آنکه لحطه ای به خواب برود با چشمان بسته به عشقبازی پرداخت
فکر میکرد باید روز جدیدی شروع کند
برخلاف ۸سال ۹ماه و۲۱ روزی که بالای قله میرفت
اینبار آبی به صورتش کشید
سرخابی به گونه و لب هایش زد
همان لباسی که مادرش برای کریمس دوخته بود را پوشید
کجا میتوانست آز زیبا را پیدا کند؟
کلیسا
او یک مسیحی واقعی بود
آنگونهکه شاید روزی دوستداشت یک کاتولیک شود
از پنجرهی بزرگ کلیسا تمام صندلی هارا ورانداز کرد
آماریس پیدایش نبود
جلوی مجسمه مسیح چطور باید آنجا باشد
اری اودر حال عبادت بود
شاید چیزی را از مسیح درخواست میکرد
مگر مسیح میتوانست دعای چنین فرشته ای به اجابت نرساند
دیانا خیره مانده بود
همانگونه که مست کنان به دشت خیره میشد
هر حرکت اماریس در ذهنش هک میشد
پیاده روی ارامدر میان صندلی ها
حتی خوردن ساندویچ مربای توت فرنگی متفاوت بود ، صدای گربه ای که از بالای شیروانی به پایین پرید حواسش را پرتکرد
به خود امد
شب شده بود
باید باز میگشت
حیف بود آماریس از این عشق چیزی نداند
اما نمیتوانست وارد کلیسا شود
اویک مسلمانبود کحق ورود به آنجارا نداشت
گناهی بود بالاتر از عشقش
پس جلوی کلیسا منتظر ماند....
# اشتباه من
- پارت دو