گاها احساس تو خالی بودن می کردم...
گویی کویری خشکم که در انتظار قطره ای آب برای جون بخشیدن به اظهار وجودش سرگردان و خیره به آسمان مانده...
گویی چیزی در درونم محفوظ شده بود که پا به فرار گذاشته و حال جای خالیش هر روز بزرگتر از روز قبل میشد
نام مرا میشد ترکیبی از پوچی و کمبود گذاشت
چیزی سر جایش نبود؟ ولی آن چه بود؟
این حس مرا ترک نمی کرد تا روزی فهمیدم...
او که به تدریج مرا تنها گذاشت خود بودم...
حال قابل توصیفی نبود..
غریب بود اینکه با خود نیز غریب باشی.!.
گویی کویری خشکم که در انتظار قطره ای آب برای جون بخشیدن به اظهار وجودش سرگردان و خیره به آسمان مانده...
گویی چیزی در درونم محفوظ شده بود که پا به فرار گذاشته و حال جای خالیش هر روز بزرگتر از روز قبل میشد
نام مرا میشد ترکیبی از پوچی و کمبود گذاشت
چیزی سر جایش نبود؟ ولی آن چه بود؟
این حس مرا ترک نمی کرد تا روزی فهمیدم...
او که به تدریج مرا تنها گذاشت خود بودم...
حال قابل توصیفی نبود..
غریب بود اینکه با خود نیز غریب باشی.!.