«آيدا و آشنایی با شاملو»
آيدا آنشب سر حال بود. شام هم قورمهسبزی پخته بود كه خوشمزه بود و پر ادويه.
پرسيدم: چهجوری به شاملو علاقهمند شديد؟
لبخندی زد: با يه نگاه.
- چهطوری؟
آيدا: همسايه بوديم. اومده بودم سر بالكن. بهار بود. من علاقه داشتم هميشه سرزدنِ جوانهها رو ببينم. جناب رو تو حياط ديدم، حالا هر كاری میكردم رومو برگردونم، نمیشد. خجالت میكشيدم در عين حال نمیخواستم محلش بذارم. ولی نمیشد. خلاصه شروع ماجرا از اينجا بود. بعداً آقا هر روز میاومد تو حياط مینشست مشغول نوشتن يا مثلاً وررفتن با باغچه. من هم به بهانهی آرايش موی خواهرم میاومدم روی بالكن و از زير چشم میرفتم تو خط حضرت آقا.
شاملو: تو اصلاً از اولم پيرپسند بودی.
آيدا: آره جيگر، هنوزم هستم.
و با دست روی زانوی شاملو زد.
گفتم: لابد ايشان هم دلبری میكرد؟
آيدا: چه جور هم. خدا رحم كرد زن نشد.
خنديديم.
پرسيدم: اين وضع چه مدت طول كشيد؟
آيدا: سه ماه. بچههاش وُ خواهرش باهاش زندگی میكردن. من اول فكر میكردم خب اون هم زنشه ديگه لابد. يه روز خواهرش هلكوُهلك اومد كه اين گربهها مال شمان؟ گفتم نهخير. رفت. احمد فهميده بود كه من فكر میكنم طرف زنشه. تازه فيلم "السيد" رو گذاشته بودن رو اكران. من رو بالكن بودم كه ديدم خانومه با صدای بلند گفت داداش. جواب نيامد. نگو نقشهاس. میگفت: داداش جون؟ -بعله. فيلم "السيد" رو ديدی؟ -آره، خيلی قشنگه.
آخ كه چقدر خيالم راحت شد. پس اين خواهرش بود. مامانم متوجه ماجرا شده بود اما به روی خودش نمیآورد. يه روز ديدم آقا وايساده ته حياط يه كاغذ گندهی پنجاهسانتی گرفته دستش روش هم شماره تلفن! همان تلفنزدن بود و آشنایی. البته همون روز اول كل ماجرای زندگيش رو به من گفت، اما نگفت شاعره. كتاب باغ آينه رو داد كه با اسم الف. بامداد بود. بعد پرسيد چطوره؟ گفتم عاليه. بعدها فهميدم كار خودشه، حروملقمه از همون اول بلا بود.
شاملو: گفتم كه پيرپسندی.
آيدا: اونوقتها میرفتم كتاب هفته میخريدم. تنها مجلهای بود كه میخوندم. بعد كه فهميدم سردبيرش احمده خيلی خوشحال شدم.
شاملو: بعد افتادی تو بدبختیهای من؛ همهش گشنگی و فقر.
آيدا: باشه چه اشكالی داشت؟ خيلیام خوب بود...
[از خاطرات شخصی دكتر ن.س]
آيدا آنشب سر حال بود. شام هم قورمهسبزی پخته بود كه خوشمزه بود و پر ادويه.
پرسيدم: چهجوری به شاملو علاقهمند شديد؟
لبخندی زد: با يه نگاه.
- چهطوری؟
آيدا: همسايه بوديم. اومده بودم سر بالكن. بهار بود. من علاقه داشتم هميشه سرزدنِ جوانهها رو ببينم. جناب رو تو حياط ديدم، حالا هر كاری میكردم رومو برگردونم، نمیشد. خجالت میكشيدم در عين حال نمیخواستم محلش بذارم. ولی نمیشد. خلاصه شروع ماجرا از اينجا بود. بعداً آقا هر روز میاومد تو حياط مینشست مشغول نوشتن يا مثلاً وررفتن با باغچه. من هم به بهانهی آرايش موی خواهرم میاومدم روی بالكن و از زير چشم میرفتم تو خط حضرت آقا.
شاملو: تو اصلاً از اولم پيرپسند بودی.
آيدا: آره جيگر، هنوزم هستم.
و با دست روی زانوی شاملو زد.
گفتم: لابد ايشان هم دلبری میكرد؟
آيدا: چه جور هم. خدا رحم كرد زن نشد.
خنديديم.
پرسيدم: اين وضع چه مدت طول كشيد؟
آيدا: سه ماه. بچههاش وُ خواهرش باهاش زندگی میكردن. من اول فكر میكردم خب اون هم زنشه ديگه لابد. يه روز خواهرش هلكوُهلك اومد كه اين گربهها مال شمان؟ گفتم نهخير. رفت. احمد فهميده بود كه من فكر میكنم طرف زنشه. تازه فيلم "السيد" رو گذاشته بودن رو اكران. من رو بالكن بودم كه ديدم خانومه با صدای بلند گفت داداش. جواب نيامد. نگو نقشهاس. میگفت: داداش جون؟ -بعله. فيلم "السيد" رو ديدی؟ -آره، خيلی قشنگه.
آخ كه چقدر خيالم راحت شد. پس اين خواهرش بود. مامانم متوجه ماجرا شده بود اما به روی خودش نمیآورد. يه روز ديدم آقا وايساده ته حياط يه كاغذ گندهی پنجاهسانتی گرفته دستش روش هم شماره تلفن! همان تلفنزدن بود و آشنایی. البته همون روز اول كل ماجرای زندگيش رو به من گفت، اما نگفت شاعره. كتاب باغ آينه رو داد كه با اسم الف. بامداد بود. بعد پرسيد چطوره؟ گفتم عاليه. بعدها فهميدم كار خودشه، حروملقمه از همون اول بلا بود.
شاملو: گفتم كه پيرپسندی.
آيدا: اونوقتها میرفتم كتاب هفته میخريدم. تنها مجلهای بود كه میخوندم. بعد كه فهميدم سردبيرش احمده خيلی خوشحال شدم.
شاملو: بعد افتادی تو بدبختیهای من؛ همهش گشنگی و فقر.
آيدا: باشه چه اشكالی داشت؟ خيلیام خوب بود...
[از خاطرات شخصی دكتر ن.س]