➰ پلاک صفر ➰
گرگ و میش صبح بود. هنوز پشت ساق پاهاش از پیاده روے دیروز درد داشت. روے زمین صاف هم که مے گذاشتش، رعشه مے گرفت...
انگار به پاهاش وزنه هاے صد کیلویے بسته بودن ، به زور اونا رو دنبال خودش میکشید...
همیشه مسیر خونه تا دانشگاه رو پیاده میرفت...
بیست دقیقه بیشتر طول نمیکشید که برسه،اما امروز اونقدر خسته بود که انگار کیلومترها به طول مسیر اضافه شده.
به حال خوش دیروز که فکر میکرد خستگے پاهاش رو فراموش میکرد...!
به خنده هاے ریز و دلبرونه ش که فکر میکرد قند تو دلش حسابے آب میشد...!
صداے خنده هاش که تو گوشش میپیچید پاهاش جون میگرفت...
هربار که میخندید بهش میگفت؛
دختر جون چقدر بگم اینجورے نخند؟
مگه تو دین و ایمون ندارے آخه؟
بعد دستشو میگرفت و میذاشت روسینه ش؛
نگا کن چه تندتند میزنه...
اینجورے نخند...
این لامصب وامیسه ها...
تو عالم خودش بود که دید رسیده جلو در دانشگاه...
نگاهے به کارتش انداخت و سریع رفت سمت کلاس 36.
کلے تو دلش لعنت فرستاد به این دانشگاه که هیچوقت نشد موقع امتحان صندلیاشون کنار هم باشه!
برگه سوال رو که گرفت لبخند تلخے زد و با خودش گفت بیخیال استاد، یه ترم دیگه هوار میشم سرت...
دست راستش رو گذاشت زیر چونه ش، خودکارش رو برداشت و گوشه برگه سوال یه قلب کشید...!
وقتے شنید مراقب میگه دو دقیقه وقت مونده،رفت زیر آخرین سوال و براے استاد نوشت؛
اینارو نمیگم که قبولم کنے...
میدونم یه ترم دیگه مهمونتم...
ولے باور کن اون دختره نذاشت درس بخونم...
همون که چشماش مثل شب سیاهه...
همون که وقتے ذوق میکنه ریز میخنده گونه هاش چال میفته...
همون که هوش و حواس نذاشته برام...
همون که رو صندلے شماره 27 نشسته...
#علیرضانژادصالحی
🎗 @Pelak_3fr
گرگ و میش صبح بود. هنوز پشت ساق پاهاش از پیاده روے دیروز درد داشت. روے زمین صاف هم که مے گذاشتش، رعشه مے گرفت...
انگار به پاهاش وزنه هاے صد کیلویے بسته بودن ، به زور اونا رو دنبال خودش میکشید...
همیشه مسیر خونه تا دانشگاه رو پیاده میرفت...
بیست دقیقه بیشتر طول نمیکشید که برسه،اما امروز اونقدر خسته بود که انگار کیلومترها به طول مسیر اضافه شده.
به حال خوش دیروز که فکر میکرد خستگے پاهاش رو فراموش میکرد...!
به خنده هاے ریز و دلبرونه ش که فکر میکرد قند تو دلش حسابے آب میشد...!
صداے خنده هاش که تو گوشش میپیچید پاهاش جون میگرفت...
هربار که میخندید بهش میگفت؛
دختر جون چقدر بگم اینجورے نخند؟
مگه تو دین و ایمون ندارے آخه؟
بعد دستشو میگرفت و میذاشت روسینه ش؛
نگا کن چه تندتند میزنه...
اینجورے نخند...
این لامصب وامیسه ها...
تو عالم خودش بود که دید رسیده جلو در دانشگاه...
نگاهے به کارتش انداخت و سریع رفت سمت کلاس 36.
کلے تو دلش لعنت فرستاد به این دانشگاه که هیچوقت نشد موقع امتحان صندلیاشون کنار هم باشه!
برگه سوال رو که گرفت لبخند تلخے زد و با خودش گفت بیخیال استاد، یه ترم دیگه هوار میشم سرت...
دست راستش رو گذاشت زیر چونه ش، خودکارش رو برداشت و گوشه برگه سوال یه قلب کشید...!
وقتے شنید مراقب میگه دو دقیقه وقت مونده،رفت زیر آخرین سوال و براے استاد نوشت؛
اینارو نمیگم که قبولم کنے...
میدونم یه ترم دیگه مهمونتم...
ولے باور کن اون دختره نذاشت درس بخونم...
همون که چشماش مثل شب سیاهه...
همون که وقتے ذوق میکنه ریز میخنده گونه هاش چال میفته...
همون که هوش و حواس نذاشته برام...
همون که رو صندلے شماره 27 نشسته...
#علیرضانژادصالحی
🎗 @Pelak_3fr