به خودم اومدم. کجا بودم و چیکار میکردم؟ چندروز پیش، درسته همین چندروز پیش! حوصلهی حرکت دادن انگشتم رو نداشتم و از هر طرفی بهم فشار وارد میشد. درحالی که اعصاب مناسبی نداشتم همچنان تصور میکردم که میتونم ادامه بدم. مثل این میموند از موبایلی که خاموش شده انتظار زنگ خوردن داشته باشم. حالا روی کاناپه دراز کشیدم و تنها دغدغهم تمام شدن صفحهای بود که تا اواسطش رو خوندم. به این فکر کردم که فاک! خیلی چیزها از دست دادم تا چیزهای دیگهای رو به دست بیارم. کاری کردم که هیچوقت دلم نمیخواست به انجام دادنش فکر کنم و حتی بالاتر از انتظارم تحمل کردم. گاهی در جواب سوالاتی که ازم پرسیده میشد سرم رو تکون میدادم تا هیچکس متوجه تغییر لحن صدام نشه - که دارم سعی میکنم فریاد نزدم و همهچیز رو لو ندم. - خودم رو توی قفس انداختم تا کار اشتباهی انجام ندم. تا فرد دیگهای رو آزار ندم. در عین حال دوستانم رو از دست دادم. اعتمادشون و طرز نگاهشون؛ و وقتی به دستشون آوردم هیچ چیز مثل سابق نبود. پس تصمیم گرفتم همه رو ترک کنم... چی میگن؟ تا چیزی رو از دست ندی چیزی به دست نمیاری. من ترکشون کردم ولی احساس میکنم اونها در کنار خودم دارم. همیشه داشتم؟!
انگار همهچیز سرجای خودش قرار گرفته. ماهها پیش تنها سوالی که از خودم میپرسیدم این بود " چرا نمیتونم همه رو کنار خودم داشته باشم؟" ولی با تمام قضایا میدونستم قرار نیست برای همیشه این سوال رو بپسرم. هرچند برای به دست آوردنشون چیزی نمونده بود خودم رو فراموش کنم.
مسخرهست اما من آدم امیدواریام. خیلی هم زیاد و شاید هم اشتباه نمیکنم... اما درمورد یک چیز مطمئنم! اینکه امکان نداره چیزی بخوام و به دستش نیارم. شاید امیدوار نیستم و فقط به برنامههایی که هنوز بهشون نرسیدم زیاد فکر میکنم. اگه از راهی که معمولاً همهی آدمها ازش استفاده میکنن به خواستهام نرسم، راهی رو انتخاب میکنم که هیچکس قبلاً توش قدم نذاشته.
سعی میکنم خودم رو جمع کنم و آدمی رو بسازم که همه میشناسنش... نه کسی که برای خودش هم غریبهست!
انگار همهچیز سرجای خودش قرار گرفته. ماهها پیش تنها سوالی که از خودم میپرسیدم این بود " چرا نمیتونم همه رو کنار خودم داشته باشم؟" ولی با تمام قضایا میدونستم قرار نیست برای همیشه این سوال رو بپسرم. هرچند برای به دست آوردنشون چیزی نمونده بود خودم رو فراموش کنم.
مسخرهست اما من آدم امیدواریام. خیلی هم زیاد و شاید هم اشتباه نمیکنم... اما درمورد یک چیز مطمئنم! اینکه امکان نداره چیزی بخوام و به دستش نیارم. شاید امیدوار نیستم و فقط به برنامههایی که هنوز بهشون نرسیدم زیاد فکر میکنم. اگه از راهی که معمولاً همهی آدمها ازش استفاده میکنن به خواستهام نرسم، راهی رو انتخاب میکنم که هیچکس قبلاً توش قدم نذاشته.
سعی میکنم خودم رو جمع کنم و آدمی رو بسازم که همه میشناسنش... نه کسی که برای خودش هم غریبهست!