🌸🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🍃
🌸🍃
🍃
#part136
#عاشقی_وارونه
با هزار استرس و اضطراب خودم و به دفتر مدیریت رسوندم.
از آرون چیزی معلوم نبود مثل همیشه خونسرد!
تقهای به در زدم و با گفتن با اجازه وارد شدم، اتاق مجلل با دکور ساده!
بیشتر نمای بیرون پنجره بود که بهت زدم کرده بود، حواسم در کل به نمای رو به روم مجذوب شده بود.
- اومدی اینجا که بیرون و ببینی؟
ابروی بالا انداخت و دستش رو پشت صندلیش گذاشت، با این حرکتش عضلههای بزرگ بازوش بیشتر به چشم اومد.
من که تازه حواسم به اون جمع شده بود، سری تکون دادم و معذرتخواهی کوتاهی کردم.
- حدودا ساعت و نیم پیش منشی مخصوصا این سری پرونده رو برام آورد تا چکشون کنم، حجم پرونده کم بود اما محتویاتش زیاد.
با انگشتاش پشت چشمای مشکی خمارش و مالید و گفت:
- خب مشکلش چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس سمت میزش رفتم، اعداد خاصی رو نشون دادم و گفتم:
- همونطور که میبینید یه سری اعداد کلا بهم نمیخورن، از هر جهتی که حساب هم کنیم باز هم یه مقدار پول اینجا غیب شده.
ابروی بالا انداخت و گفت:
- توی سیستم هم چکشون کردی؟
- نه!
پشت میز قرار گرفتم و وارد سیستمش شدم، مشغول در آوردن مبالغ ثبتی بودم که صندلیاش و عقب برد و بلند شد.
اونجا بود که تازه فهمیدم چقدر فاصله بینمون کم بوده، بیتوجه بهش سرم و کردم تو سیستم.
کتش و در اورد و آستیناش رو بالا زد
دقیقا کنارم خم شد تا صحفه لپ تاپ و ببینه،
داغ بودن بدنش رو از این فاصلهام میتونستم حس کنم، برخلاف سپهر که وجودش به آدم آرامش میداد؛
این بشر آدرنالین و هیجان رو به آدم منتقل میکرد.
کمی فاصله بینمون ایجاد کردم و سعی کردم بهش توجهای نکنم، چند ثانیه بعد اعداد روی مانیتور ردیف شد؛ با انگشت اعداد خاصی رو نشون دادم و گفتم:
- میتونید چک کنید.
هنوز کامل برنگشته بودم که دستش دو طرفم ستون شد.
تا تعجب به کارهاش نگاه میکردم، ابروی بالا افتادهاش و اون نگاه مرموزش بیشتر میترسوندم!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از حصار دستاش خارج بشم اما خودش بهم نزدیکتر کرد و نگاه با معناتری بهم انداخت.
- نمیدونستم همچین کارمندای دارن اینجا حیف میشن!
🍃
🌸🍃
🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🍃
🌸🍃
🍃
#part136
#عاشقی_وارونه
با هزار استرس و اضطراب خودم و به دفتر مدیریت رسوندم.
از آرون چیزی معلوم نبود مثل همیشه خونسرد!
تقهای به در زدم و با گفتن با اجازه وارد شدم، اتاق مجلل با دکور ساده!
بیشتر نمای بیرون پنجره بود که بهت زدم کرده بود، حواسم در کل به نمای رو به روم مجذوب شده بود.
- اومدی اینجا که بیرون و ببینی؟
ابروی بالا انداخت و دستش رو پشت صندلیش گذاشت، با این حرکتش عضلههای بزرگ بازوش بیشتر به چشم اومد.
من که تازه حواسم به اون جمع شده بود، سری تکون دادم و معذرتخواهی کوتاهی کردم.
- حدودا ساعت و نیم پیش منشی مخصوصا این سری پرونده رو برام آورد تا چکشون کنم، حجم پرونده کم بود اما محتویاتش زیاد.
با انگشتاش پشت چشمای مشکی خمارش و مالید و گفت:
- خب مشکلش چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس سمت میزش رفتم، اعداد خاصی رو نشون دادم و گفتم:
- همونطور که میبینید یه سری اعداد کلا بهم نمیخورن، از هر جهتی که حساب هم کنیم باز هم یه مقدار پول اینجا غیب شده.
ابروی بالا انداخت و گفت:
- توی سیستم هم چکشون کردی؟
- نه!
پشت میز قرار گرفتم و وارد سیستمش شدم، مشغول در آوردن مبالغ ثبتی بودم که صندلیاش و عقب برد و بلند شد.
اونجا بود که تازه فهمیدم چقدر فاصله بینمون کم بوده، بیتوجه بهش سرم و کردم تو سیستم.
کتش و در اورد و آستیناش رو بالا زد
دقیقا کنارم خم شد تا صحفه لپ تاپ و ببینه،
داغ بودن بدنش رو از این فاصلهام میتونستم حس کنم، برخلاف سپهر که وجودش به آدم آرامش میداد؛
این بشر آدرنالین و هیجان رو به آدم منتقل میکرد.
کمی فاصله بینمون ایجاد کردم و سعی کردم بهش توجهای نکنم، چند ثانیه بعد اعداد روی مانیتور ردیف شد؛ با انگشت اعداد خاصی رو نشون دادم و گفتم:
- میتونید چک کنید.
هنوز کامل برنگشته بودم که دستش دو طرفم ستون شد.
تا تعجب به کارهاش نگاه میکردم، ابروی بالا افتادهاش و اون نگاه مرموزش بیشتر میترسوندم!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از حصار دستاش خارج بشم اما خودش بهم نزدیکتر کرد و نگاه با معناتری بهم انداخت.
- نمیدونستم همچین کارمندای دارن اینجا حیف میشن!
🍃
🌸🍃
🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🌸🍃