🌸🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🍃
🌸🍃
🍃
#part138
#عاشقی_وارونه
هوف بلندی کشیدم و سمت کمدم رفتم.
تا خواستم شناسنامه رو در بیارم نگاهم به اسم سپهر افتاد!
سریع شناسنامه رو انداختم تو کمد و گفتم:
- میگم... بابا شناسنامه من نیست.
فکر کنم جای جا مونده باشه!
- یعنی چی نیست؟ خودم همین الان دیدمش، بده ببینم میخوام برم؛ کار و زندگیمون رو هواست!
- نه... نه این شناسنامه من نبود، جا به جا شدن فکر کنم.
- یعنی چی که برای تو نبود، مگه بازیه؟ ببینم!
شناسنامه رو بیرون کشید، شک زده فقط نگاهش میکردم.
میکشتم، مطمعنا میکشتم!
صحفه اول و یه نگاه انداخت و گفت:
- این که شناسنامه خودته!
این کارا چیه میکنی؟ اگه میخوای نریم بگو.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- نه بریم.
دهن کجی کرد و از اتاق رفت بیرون، همونجا چهار زانو نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم.
حالا باید چیکار میکردم؟
چرا این موضوع رو فراموش کردم؟ چرا سپهر چیزی نگفت؟
گوشیم و برداشتم و با تردید شمارهاش رو گرفتم.
چند بوق زد و برنداشت، این سریام جواب نداد!
نا امید گوشی از گوشم فاصله دادم که صدای بله گفتنش توی مغزم پیچید!
کف دستم عرق کرد، نفسم درست بالا نمیومد، صداش هنوزم همون قدر گرم و مردونه بود!
هنوزم همون جدیت و داشت!
- بفرمایید... الو...
پوفی کشید و گوشی رو قطع کرد.
قطع کرد اما من همچنان تو فکرش بودم، چند وقت بود که ازش دور بودم؟
هر چقدر بود، به خوبی تونسته بود من و از ذهنش پاک کنه!
مغزم خوشحال بود براش که بلاخره تونسته بود بدون من تحمل کنه، اما قلبم...
آخ قلبم...
بیصدا نسشتم و فقط گریه کردم.
اون شب که مادر جون اونجوری پشت من و خالی کرد سپهر بود که پشتم در اومد،
من بهش ضربه زدم، من باعث شدم فلج بشه اما بازم ازم حمایت کرد.
هوای بیرون تیره شده، اما همچنان به فکرشم...
چشمام خشک شده، دهنم تشنه...
- این دختره کصافت کجاست!؟
زندهاش نمیذارم! پس برای همین شناسنامهاش رو بهم نشون نمیداد.
باز شدن ناگهانی در با عربده بابا تموم شد،
وقتی برق روشن شد رگ باد کرده و صورت قرمزش و تونستم ببینم.
دیده بود!
اون اسم و دیده بود!
خیز برداشت سمتم، نمیتونستم تکون بخورم.
با سیلی که تو صورتم کوبید باز سر رشته داد زدناش شروع شد...
- دختره آشغال برای همین انقدر اصرار داشتی که تهران بمونی آره!
که به گندکاریات ادامه بدی؟!
🍃
🌸🍃
🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🍃
🌸🍃
🍃
#part138
#عاشقی_وارونه
هوف بلندی کشیدم و سمت کمدم رفتم.
تا خواستم شناسنامه رو در بیارم نگاهم به اسم سپهر افتاد!
سریع شناسنامه رو انداختم تو کمد و گفتم:
- میگم... بابا شناسنامه من نیست.
فکر کنم جای جا مونده باشه!
- یعنی چی نیست؟ خودم همین الان دیدمش، بده ببینم میخوام برم؛ کار و زندگیمون رو هواست!
- نه... نه این شناسنامه من نبود، جا به جا شدن فکر کنم.
- یعنی چی که برای تو نبود، مگه بازیه؟ ببینم!
شناسنامه رو بیرون کشید، شک زده فقط نگاهش میکردم.
میکشتم، مطمعنا میکشتم!
صحفه اول و یه نگاه انداخت و گفت:
- این که شناسنامه خودته!
این کارا چیه میکنی؟ اگه میخوای نریم بگو.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- نه بریم.
دهن کجی کرد و از اتاق رفت بیرون، همونجا چهار زانو نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم.
حالا باید چیکار میکردم؟
چرا این موضوع رو فراموش کردم؟ چرا سپهر چیزی نگفت؟
گوشیم و برداشتم و با تردید شمارهاش رو گرفتم.
چند بوق زد و برنداشت، این سریام جواب نداد!
نا امید گوشی از گوشم فاصله دادم که صدای بله گفتنش توی مغزم پیچید!
کف دستم عرق کرد، نفسم درست بالا نمیومد، صداش هنوزم همون قدر گرم و مردونه بود!
هنوزم همون جدیت و داشت!
- بفرمایید... الو...
پوفی کشید و گوشی رو قطع کرد.
قطع کرد اما من همچنان تو فکرش بودم، چند وقت بود که ازش دور بودم؟
هر چقدر بود، به خوبی تونسته بود من و از ذهنش پاک کنه!
مغزم خوشحال بود براش که بلاخره تونسته بود بدون من تحمل کنه، اما قلبم...
آخ قلبم...
بیصدا نسشتم و فقط گریه کردم.
اون شب که مادر جون اونجوری پشت من و خالی کرد سپهر بود که پشتم در اومد،
من بهش ضربه زدم، من باعث شدم فلج بشه اما بازم ازم حمایت کرد.
هوای بیرون تیره شده، اما همچنان به فکرشم...
چشمام خشک شده، دهنم تشنه...
- این دختره کصافت کجاست!؟
زندهاش نمیذارم! پس برای همین شناسنامهاش رو بهم نشون نمیداد.
باز شدن ناگهانی در با عربده بابا تموم شد،
وقتی برق روشن شد رگ باد کرده و صورت قرمزش و تونستم ببینم.
دیده بود!
اون اسم و دیده بود!
خیز برداشت سمتم، نمیتونستم تکون بخورم.
با سیلی که تو صورتم کوبید باز سر رشته داد زدناش شروع شد...
- دختره آشغال برای همین انقدر اصرار داشتی که تهران بمونی آره!
که به گندکاریات ادامه بدی؟!
🍃
🌸🍃
🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🍃
🌸🌸🌸🌸🍃