❤️❤️❤️❤️
#استاد_دانشجو
#پارت288
آرمین که رگ گردنش بیرون زده بود و عصبانیت از صورتش می بارید خواست به سمتش حمله کنه که قبل از اینکه من بتونم جلوشو بگیرم دونفر از مردایی که کنار در ایستاده بودن جلوی آرمین و سد کردن و من خودمو بهش رسوندم و گفتم
بیا بریم مهم نیست تا ۱۱ شب انجامش میدم...
منو کنار زد و با صدای بلندی فریاد زد
_یعنی چی که یازده شب ؟
من اینجا مثل بوق بشینم و نگاه کنم که تو برای این عوضی های بی سر و پا میرقصی؟
اصلا به نظرت ممکنه ؛میشه ؟
به قدری بلند داد زده بود که ترسیده خودمو عقب کشیدم دوباره به سمت شیخ رفت و گفت
_ ببین چی دارم بهت میگم خوب گوش کن دو برابر شو بهت میدم حتی سه برابر باشه؟
فقط این قرار و کنسل می کنی!
شیخ دوباره خندید و گفت
_حتی اگه ده برابر این پولم بهم بدی من فقط کاری که خواستم و می خوام نه هیچ چیزه دیگه ای پس الانم از اینجا برو اما بدونه لیلی چون لیلی چند ساعت دیگه قراره برای ما برقصه ...
دیگه نمیشد جلو داره آرمین بود اون دو مرد به زور نگهش داشته بودن و آرمین داشت مشت و لگد به سمتش مینداخت اما دستش بهش نمیرسید کشون کشون آرمین و از اتاق بیرون بردن و من موندم و اون شیخ پیر خرفت عصبانی بهم نگاه کرد و گفت
_دیگه از این غلطا نکن چون اینطوری هم خودت هم بچه ات هم شوهرت دیگه باید با زندگی خداحافظی کنید من در حق تو لطف کردم و تو داری چیکار می کنی دنبال راه میگردی تا بزنی زیر قراری که گذاشتیم؟
بغض بدی توی گلو نشسته بود اما تمام سعیمو کردم که از صدام معلوم نباشه رو بهش گفتم این ۱۱ شب و همینجا میمونم اما هیچ وقت یادت نره وقتی امیر بیدار شد و این چیزها به گوشش رسید دیگه کار تو با کرامالکاتبینه..
از اتاق بیرون رفتم و به سمت آرمین که داشتن از خونه به سمت بیرون می بردنش رفتم درست کنارش که رسیدم هنوز داشت داد و بیداد می کرد وقتی منو دید گفت
_یه راهی پیدا می کنم باشه ؟
❤️❤️❤️❤️
#استاد_دانشجو
#پارت288
آرمین که رگ گردنش بیرون زده بود و عصبانیت از صورتش می بارید خواست به سمتش حمله کنه که قبل از اینکه من بتونم جلوشو بگیرم دونفر از مردایی که کنار در ایستاده بودن جلوی آرمین و سد کردن و من خودمو بهش رسوندم و گفتم
بیا بریم مهم نیست تا ۱۱ شب انجامش میدم...
منو کنار زد و با صدای بلندی فریاد زد
_یعنی چی که یازده شب ؟
من اینجا مثل بوق بشینم و نگاه کنم که تو برای این عوضی های بی سر و پا میرقصی؟
اصلا به نظرت ممکنه ؛میشه ؟
به قدری بلند داد زده بود که ترسیده خودمو عقب کشیدم دوباره به سمت شیخ رفت و گفت
_ ببین چی دارم بهت میگم خوب گوش کن دو برابر شو بهت میدم حتی سه برابر باشه؟
فقط این قرار و کنسل می کنی!
شیخ دوباره خندید و گفت
_حتی اگه ده برابر این پولم بهم بدی من فقط کاری که خواستم و می خوام نه هیچ چیزه دیگه ای پس الانم از اینجا برو اما بدونه لیلی چون لیلی چند ساعت دیگه قراره برای ما برقصه ...
دیگه نمیشد جلو داره آرمین بود اون دو مرد به زور نگهش داشته بودن و آرمین داشت مشت و لگد به سمتش مینداخت اما دستش بهش نمیرسید کشون کشون آرمین و از اتاق بیرون بردن و من موندم و اون شیخ پیر خرفت عصبانی بهم نگاه کرد و گفت
_دیگه از این غلطا نکن چون اینطوری هم خودت هم بچه ات هم شوهرت دیگه باید با زندگی خداحافظی کنید من در حق تو لطف کردم و تو داری چیکار می کنی دنبال راه میگردی تا بزنی زیر قراری که گذاشتیم؟
بغض بدی توی گلو نشسته بود اما تمام سعیمو کردم که از صدام معلوم نباشه رو بهش گفتم این ۱۱ شب و همینجا میمونم اما هیچ وقت یادت نره وقتی امیر بیدار شد و این چیزها به گوشش رسید دیگه کار تو با کرامالکاتبینه..
از اتاق بیرون رفتم و به سمت آرمین که داشتن از خونه به سمت بیرون می بردنش رفتم درست کنارش که رسیدم هنوز داشت داد و بیداد می کرد وقتی منو دید گفت
_یه راهی پیدا می کنم باشه ؟
❤️❤️❤️❤️