☔ رهگـــ👣ـــذر🎒


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


بغض وقتي ميرسد؛
شاعر نباشي بهتر است 🖤
بغض وقتي گريه شد
خودكار ميخواهد فقط🦋
دقیقه ای چند در کنار هم
به حرمت قلم 🚶🏻‍♀🥀☺️

@aram_hjz 🦋
@Rahgozar_122_bot 🖤

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




نگاه کن هر جایی میری داری
دله یه شهرو همرات میبری):🖤🦋

T.me/Rahgozar_book ;)🖤💫🦋


در دلم خواستن مرگ کسی نیست ولی کاش هر کس به تُ دل بست
بیاید خبرش...!♥️

[T.me/Rahgozar_book ♥️🦋✨]


کسی جز من!
#مهدیه_سعدی 🍂👣🚶🏻‍♀



کنار آینه ایستاده ام
تنها!
ولی یک آدمی دیگر می بینم!
که غمگین است
سری تو دارد و در جستجوی خویش می گردد!

به دنبال صدایی از درون فریاد و
از غم ها فروریخته
که در آیینه جز خطِ سکوتش هیچ پیدا نیست و
می بینم
که هیچ کس نیست و
هیچ کس نیست و شاید او؛
میان هرکجایِ ذهن بی خوابَش
پی ردی، نشانی، آشنایی،
یا قدم های دلی، بیدار می گردد!
پی یک یار می گردد!

و شاید هم در آن لحظه
که سنگینیِ وزنِ غمِ چشمانش،
به روی شانۀ افتاده از دردش
نظردارد، گذر دارد،
پی دست صبور و همدمی هوشیار می گردد!

و من می بینَمَش او را
که محو است در غباربی کسی هایی
که از دیروز روی صورتش مانده!
و گریان و گریزان است
از فردای تقدیری؛
که وِرد بی کسی درگوش او خوانده!

کنار آینه ایستاده ام
تنها!
ولی یک آدمی دیوانه می بینم!
که غمگین است
که می گریَد و می نالد و
بعد او را
میان خنده ای مستانه می بینم!



[T.me/Rahgozar_book ♥️🦋✨]


من برم هیچکی تنهانمیشه
بغض ابری برام وانمیشه🙇‍♀🖤
[ @Rahgozar_book 🖤🦋]




بِزَن بارون رو گونِه هام ، رو اونے کِه رَفت!!!

[T.me/Rahgozar_book ♥️🦋✨]


آسمان فرصت پرواز بلند است ولی؛
قصه این است؛ چه اندازه کبوتر باشی!

[ @Rahgozar_book ] 🦋🍃💫


به در و دیوار خانه زول میزد و بی هوا می خندید. هیچگاه درکش نکردم. دنیایش را نفهمیدم! از خیلی حرف هایش هم سردرنمی آوردم.
اما با این حال دوست داشتم حرف بزند. بگوید... از هرچه تجربه دارد فقط بگوید. حرفهایش را صد سقراط و افلاطون هم نمی توانستند معنی کنند. شاید از درد و دل هایش می شد یک کتاب منطق جدید نوشت. شاید!...

روزی دقیق تر از همیشه به دیوار خانه خیره شد. خندید. دقیقه ای کوتاه خندید و بعد به طور ناگهانی خاموش شد. سرش را به زیر انداخته بود. شانه هایش می لرزید. فهمیدم بساط گریه پهن کرده است . تعجب کردم! دوست داشتم جلو بروم و دلیل رفتارهای ضد و نقیضش را بپرسم. اما چیزی مانعم می شد که در حریم شخصی اش پا بگذارم!
چند روزی گذشت. وقتی به خانه برگشتم رنگ و قلم و بساط نقاشی وسط خانه پهن بود و او به دیوار تکیه زده و به روبرویش خیره خیره نگاه می کرد. در چشمانش حسرت عمیقی جولان می داد.

با کنجکاوی جلوتر رفتم و کنارش ایستادم. ردنگاهش را که دنبال کردم متعجب شدم. واقعی بود!
خیلی واقعی!
یک پنجرهٔ باز که پشتش شهری نمایان بود. حس کردم اگر دست دراز کنم، تکه ابری که در آسمان شناور بود، می توانستم به دست بگیرم. یا نسیمِ خنکِ آن سوی پنجرهٔ نقاشی شده را به خوبی حس می کردم!
شگفت زده شدم. اما بیشتر از نقاشی زنده اش، ماهیت آن کنجکاوم کرد و پرسیدم: حالا چرا پنجره؟

خندید. جلو تر رفت. مانند پرنده ای بود که بخواهد بالهایش را باز کند و برفراز شهر نقاشی شده به پرواز درآید. او هم مانند من خنکای نسیم شهر را حس می کرد. و چه تصویرگری بود او که بوی شهر خلق کرده اش را با ولع تمام به ریه هایش می فرستاد.
دستش را نوازشگونه روی نرده های پنجره کشید و گفت:
تمام سالهای زندگیم دورم یه حصار بود . حصاری که اجازهٔ پرواز بهم نداد ... وقتی فهمیدم از حصارها رها نخواهم شد به این نتیجه رسیدم باید سلول و رنگ کنم تا زندان هم قشنگ تر ببینم. این پنجره راه خروج خیال منه!

آن زمان ها حرف هایش برایم گنگ بود. فهمید متوجه نشدم کدام حصار را می گوید. پس فقط لبخند زد! نفهمیدم! من ابله آن زمان نفهمیدم چه می گوید!
خیلی دوست داشتم بیاید و اثر تنهایی ام را که سالهای بعد از آن، روی دیوار اتاقم کشیدم، ببیند تا بداند متوجه شدم کدام حصار را می گوید.
اما خیلی چیزها معنایشان درست زمانی مشخص می شود که دیگر دیر است.
برای من دیر بود.
و شاید آن روز برای او هم دیر بود!


#مهدیه_سعدی 🍂👣🚶🏻‍♀


[ @Rahgozar_book ] 🦋🍃💫




من اون تڪ سواری ڪه می دیدیَم
تو اون جمله تو لحظهء آخری)):

[ T.me/Rahgozar_book 🦋🖤🍂]


بیا ای برگ پاییزی
گمانم با تو همدردم 🍁☔️

[ T.me/Rahgozar_book ☔️🍁]




این منم که بدون تو نمیاره دووم )): 🖤🥀

[ T.me/Rahgozar_book 🦋🖤🍃]


مثل یک کودک بد خواب،
که بازیچه شده
خسته ام...
خسته تر از آنکه بگویم چه شده!

#سید_تقی_سیدی 🖤

[ @Rahgozar_book ]🦋🍃💫


#کسی_با‌خاطراتم_راه_می‌رفتش


نگاه کردم به این دفتر،
تمامش پر بود از حرف
چه شعرهایی
غزل هایی
چه شوقی را گمش کردم!

قلم آمد
به سویش گام برداشتم
نوشتم از صدای باد
هوا ابری!
نگاه پنجره خاموش!
در آن دور دست ها پایی به رفتن بود

تکان داد شاخه گیسویش
غزل سرما نشست رویَش
قلم بغضش گرفت از غم
نوشت از رفتن و رفتن

نگاهم باز بر دفتر
نوشتم از دل تنگم
سکوت آمد
هوا رفتَش
دلم از بی کسی گفتَش

سکوت حکم داد!
صدا خاموش!
ولی فریاد می کرد آرزو هایم!

تهی شد باورم،
روحم،
و اما روحم پرپر...
دلم آوای مرگ می داد
خدا را آرزو کردم

درونم خالی از احساس
هوایم پر شد از سرمای قبرستان
دلم با من نمی آید
غریبی داشت با این من

ورق تا خورد،
قلم جا زد،
برای آخرین دفعه سرم را لابه لای برگه ها بردم
ولی دستم نمی آمد
قلم ایستاد!
ورق با خط عجیب بیگانگی می کرد
هنوز باور نداشتم رفتن و رفتن!

نشد، حرفی نیامد
دست برگشتَش...
نگاه تاریک و سرد و سخت و روحی تا ابد در حسرت دیروز
هنوزم پنجره باز است
هنوز باران می بارد
و شاخ و برگ این بید دل مجنون
هنوزم فخر می ورزد
در آن هنگام، که گیسوی بلندش را
به دست باد می سپارد!

هنوزم آن دور دست ها؛
همان جایی که روح پر زد و از تن رفت،
کسی با خاطراتم راه می رفتَش

نگاهم خیره بر دفتر
تمامش پر بود از حرف
چه شعرهایی
غزل هایی
چه شوقی را گمش کردم!

هوا ابری
نگاه پنجره خاموش
و سال های دگر باز خواهم دید
که؛ آن دور دست ها
پایی به همراه تمام خاطرات تلخ و شیرینم
چه بی صبرانه خواهد رفت!
چه بی صبرانه خواهم مرد!...


[ @Rahgozar_book ] 🦋🍃💫


ناز کُنی؛ نَظر کُنی؛ قَهر کُنی؛ ستم کُنی
گر که جَفا، گر که وَفا،
از تو حذَر نمی کنم..
▪️مولانا
[ @Rahgozar_book 🌓🌙✨]


اين غم انگيزترين حالت "تهران" شدن است...

[ @Rahgozar_book ]🌓🌙✨




کسی نیست
در این گوشه ،
فراموش تر از من ...!

#شهریار 🦋

[ T.me/Rahgozar_book ]🖤🕯🦋

Показано 20 последних публикаций.

59

подписчиков
Статистика канала