به در و دیوار خانه زول میزد و بی هوا می خندید. هیچگاه درکش نکردم. دنیایش را نفهمیدم! از خیلی حرف هایش هم سردرنمی آوردم.
اما با این حال دوست داشتم حرف بزند. بگوید... از هرچه تجربه دارد فقط بگوید. حرفهایش را صد سقراط و افلاطون هم نمی توانستند معنی کنند. شاید از درد و دل هایش می شد یک کتاب منطق جدید نوشت. شاید!...
روزی دقیق تر از همیشه به دیوار خانه خیره شد. خندید. دقیقه ای کوتاه خندید و بعد به طور ناگهانی خاموش شد. سرش را به زیر انداخته بود. شانه هایش می لرزید. فهمیدم بساط گریه پهن کرده است . تعجب کردم! دوست داشتم جلو بروم و دلیل رفتارهای ضد و نقیضش را بپرسم. اما چیزی مانعم می شد که در حریم شخصی اش پا بگذارم!
چند روزی گذشت. وقتی به خانه برگشتم رنگ و قلم و بساط نقاشی وسط خانه پهن بود و او به دیوار تکیه زده و به روبرویش خیره خیره نگاه می کرد. در چشمانش حسرت عمیقی جولان می داد.
با کنجکاوی جلوتر رفتم و کنارش ایستادم. ردنگاهش را که دنبال کردم متعجب شدم. واقعی بود!
خیلی واقعی!
یک پنجرهٔ باز که پشتش شهری نمایان بود. حس کردم اگر دست دراز کنم، تکه ابری که در آسمان شناور بود، می توانستم به دست بگیرم. یا نسیمِ خنکِ آن سوی پنجرهٔ نقاشی شده را به خوبی حس می کردم!
شگفت زده شدم. اما بیشتر از نقاشی زنده اش، ماهیت آن کنجکاوم کرد و پرسیدم: حالا چرا پنجره؟
خندید. جلو تر رفت. مانند پرنده ای بود که بخواهد بالهایش را باز کند و برفراز شهر نقاشی شده به پرواز درآید. او هم مانند من خنکای نسیم شهر را حس می کرد. و چه تصویرگری بود او که بوی شهر خلق کرده اش را با ولع تمام به ریه هایش می فرستاد.
دستش را نوازشگونه روی نرده های پنجره کشید و گفت:
تمام سالهای زندگیم دورم یه حصار بود . حصاری که اجازهٔ پرواز بهم نداد ... وقتی فهمیدم از حصارها رها نخواهم شد به این نتیجه رسیدم باید سلول و رنگ کنم تا زندان هم قشنگ تر ببینم. این پنجره راه خروج خیال منه!
آن زمان ها حرف هایش برایم گنگ بود. فهمید متوجه نشدم کدام حصار را می گوید. پس فقط لبخند زد! نفهمیدم! من ابله آن زمان نفهمیدم چه می گوید!
خیلی دوست داشتم بیاید و اثر تنهایی ام را که سالهای بعد از آن، روی دیوار اتاقم کشیدم، ببیند تا بداند متوجه شدم کدام حصار را می گوید.
اما خیلی چیزها معنایشان درست زمانی مشخص می شود که دیگر دیر است.
برای من دیر بود.
و شاید آن روز برای او هم دیر بود!
#مهدیه_سعدی 🍂👣🚶🏻♀
[
@Rahgozar_book ] 🦋🍃💫