🔷 پسر خاله یا پسر عمه
درسال 1371 در امتحان دکتری دانشگاه صنعتی شریف شرکت کردم. بعد از امتحان کتبی 13 نفر به مصاحبه علمی دعوت شدیم و 5 نفر از بین آنها انتخاب شدیم. نتیجه رسمی قبولی برای بقیه قبول شدگان آمد و همه ثبت نام کردند به غیر از من. بعد از کمی پرس و جو نامه ای گرفتم برای مراجعه به اداره گزینش در ساختمانی در خیابان زهره در شمال میدان هفتم تیر. در تاریخ و زمان مقرر مراجعه کردم. به اتاقی هدایت شدم که آقایی میانسال منتظرم بود و به خوشرویی به نشستن دعوتم کرد. ظاهرش به فردی روحانی میخورد در کت و شلوار. محاسن مرتب و یقه ی سفید و تمیز سه سانتی. یادم نیست که حاج آقا صدایش میکردند یا سید. آن زمانها تمام آدمهای مهمی که قرار نبود شما اسمشان را بدانید یا حاج آقا بودند یا سید.
با خوشرویی شروع به صحبت کرد. نمیدانم که چرا خیلی بی خیال بودم. اصلا نگران نبودم. شاید به دلیل شکی بود که در دل داشتم که بمانم یا بروم و همه چیز را به دست قسمت سپرده بودم. شاید هم خوشرویی او بود که شجاعتم را بیشتر کرده بود. پوشه ای در جلویش بود و کاغذهایی درونش. کاغذ ها را ورق میزد و قسمت هایی را با صدایی که من بتوانم بشنوم میخواند. نامم، نام دانشگاهم، رشته ام. سرش را بلند کرد و گفت که میدانی که برای چی دعوتت کردیم بیایی. گفتم حدس میزنم که به موضوع قبولی دکتری مربوط باشد. گفت خواستیم بیایی کمی با هم گفتگو کنیم. دوباره به پوشه نگاه کرد و گفت یک نتیجه منفی در مورد گزینش برای اعزام به خارج داری. با لبخندی گفتم که «پس ردم؟». گفت نه. آخر میعارهای گزینش برای دکتری داخل و خارج با هم فرق دارد. ادامه داد، برای دکتری خارج باید "ظاهرتان اسلامی باشد" که شما ظاهرتان خیلی اسلامی نبوده ولی برای دکتری داخل باید "ظاهرتان غیر اسلامی نباشد" که شما ظاهرتان غیر اسلامی هم نبوده است. گفتم «پس قبول ام؟». گفت عجله نکن حالا که تا اینجا آمدی کمی صحبت کنیم. چند سوال دارم. خیلی سعی کرد که فضا تبدیل به یک بازجویی نشود، ولی پرسیدن را شروع کرد.
خیلی راحت و با همان بیخیالی به سوالها پاسخ دادم. تمام سعی ام را کردم که به خودم خیانت نکنم و دروغ نگم و نگفتم. با وجود اینکه میدانستم که چه اشتباهی دارم میکنم. صحبتمان تمام شد. در انتها با لحنی که برایم خیلی جذاب بود و هیچ وقت فراموش نمیکنم با همان خوشرویی گفت "پسر خاله ای دارم که خیلی مرا به یاد او انداختی! از خیلی نظرها با هم اختلاف نظر داریم و اصلا عقایدش را قبول ندارم ولی همیشه میگم که اگر در خانواده ما کسی بخواهد به بهشت برود او به خاطر صافی و سادگی اش جلوتر از همه ما خواهد بود. برو و درست را بخوان". پاشدم و خداحافظی کردم و بیرون آمدم. تا وقتی که پاسخ رسمی به دستم نرسید باورم نمیشد که با آن همه صراحت در لهجه قبول شده باشم.
همیشه به خاطر دارم که سرنوشتم، گذشته ام، آینده ام، آنچه که امروز هستم، حتی سرنوشت دانشجویانی که در طی این سالها آموزش داده ام و آنهایی که آموزش خواهم داد و خیلی چیزهای دیگر یک روز فقط به این بستگی داشت که من یک آقای خوشروی یقه سفید را به یاد پسر خاله اش بندازم یا پسر عمه اش.
درسال 1371 در امتحان دکتری دانشگاه صنعتی شریف شرکت کردم. بعد از امتحان کتبی 13 نفر به مصاحبه علمی دعوت شدیم و 5 نفر از بین آنها انتخاب شدیم. نتیجه رسمی قبولی برای بقیه قبول شدگان آمد و همه ثبت نام کردند به غیر از من. بعد از کمی پرس و جو نامه ای گرفتم برای مراجعه به اداره گزینش در ساختمانی در خیابان زهره در شمال میدان هفتم تیر. در تاریخ و زمان مقرر مراجعه کردم. به اتاقی هدایت شدم که آقایی میانسال منتظرم بود و به خوشرویی به نشستن دعوتم کرد. ظاهرش به فردی روحانی میخورد در کت و شلوار. محاسن مرتب و یقه ی سفید و تمیز سه سانتی. یادم نیست که حاج آقا صدایش میکردند یا سید. آن زمانها تمام آدمهای مهمی که قرار نبود شما اسمشان را بدانید یا حاج آقا بودند یا سید.
با خوشرویی شروع به صحبت کرد. نمیدانم که چرا خیلی بی خیال بودم. اصلا نگران نبودم. شاید به دلیل شکی بود که در دل داشتم که بمانم یا بروم و همه چیز را به دست قسمت سپرده بودم. شاید هم خوشرویی او بود که شجاعتم را بیشتر کرده بود. پوشه ای در جلویش بود و کاغذهایی درونش. کاغذ ها را ورق میزد و قسمت هایی را با صدایی که من بتوانم بشنوم میخواند. نامم، نام دانشگاهم، رشته ام. سرش را بلند کرد و گفت که میدانی که برای چی دعوتت کردیم بیایی. گفتم حدس میزنم که به موضوع قبولی دکتری مربوط باشد. گفت خواستیم بیایی کمی با هم گفتگو کنیم. دوباره به پوشه نگاه کرد و گفت یک نتیجه منفی در مورد گزینش برای اعزام به خارج داری. با لبخندی گفتم که «پس ردم؟». گفت نه. آخر میعارهای گزینش برای دکتری داخل و خارج با هم فرق دارد. ادامه داد، برای دکتری خارج باید "ظاهرتان اسلامی باشد" که شما ظاهرتان خیلی اسلامی نبوده ولی برای دکتری داخل باید "ظاهرتان غیر اسلامی نباشد" که شما ظاهرتان غیر اسلامی هم نبوده است. گفتم «پس قبول ام؟». گفت عجله نکن حالا که تا اینجا آمدی کمی صحبت کنیم. چند سوال دارم. خیلی سعی کرد که فضا تبدیل به یک بازجویی نشود، ولی پرسیدن را شروع کرد.
خیلی راحت و با همان بیخیالی به سوالها پاسخ دادم. تمام سعی ام را کردم که به خودم خیانت نکنم و دروغ نگم و نگفتم. با وجود اینکه میدانستم که چه اشتباهی دارم میکنم. صحبتمان تمام شد. در انتها با لحنی که برایم خیلی جذاب بود و هیچ وقت فراموش نمیکنم با همان خوشرویی گفت "پسر خاله ای دارم که خیلی مرا به یاد او انداختی! از خیلی نظرها با هم اختلاف نظر داریم و اصلا عقایدش را قبول ندارم ولی همیشه میگم که اگر در خانواده ما کسی بخواهد به بهشت برود او به خاطر صافی و سادگی اش جلوتر از همه ما خواهد بود. برو و درست را بخوان". پاشدم و خداحافظی کردم و بیرون آمدم. تا وقتی که پاسخ رسمی به دستم نرسید باورم نمیشد که با آن همه صراحت در لهجه قبول شده باشم.
همیشه به خاطر دارم که سرنوشتم، گذشته ام، آینده ام، آنچه که امروز هستم، حتی سرنوشت دانشجویانی که در طی این سالها آموزش داده ام و آنهایی که آموزش خواهم داد و خیلی چیزهای دیگر یک روز فقط به این بستگی داشت که من یک آقای خوشروی یقه سفید را به یاد پسر خاله اش بندازم یا پسر عمه اش.