دنیا مثل اون نقاشی هایی که میکشیدیم پس زمینه سفید نداره، خورشیدش لبخند نمیزنه. دختر بچه توی نقاشیها خوشحال نیست، بزرگ و تنها شده.
جای اون پیراهن صورتی، هودی سیاه پوشیده و مدام آهنگ گوش میده.
جای پرنسس های دیزنی رو، انیمه هایی که بازتابی از خودشن پر کرده.
جای اون خانواده کوچیک اما دوست داشتنی، با سیاهی زندگی میکنه.
جای لیلی بازی کردن تو کوچه ها، فقط از کوچه ها و خیابون ها میگذره.
جای « دختر خانوم با من دوست میشی؟» با « من به هیچ کس اعتماد ندارم» پر شده.
جای اون اتاق پر از عروسک، یه اتاق خاک گرفته و خستهاست.
جای همه خاطرات بچگیش، باز هم با سیاهی پر شده.
جای « کاش بزرگ شم» با «کاش بچه میموندم» پر شده.
جای « من دلم میخواد...» با « نمیدونم چی میخوام مامان» پر شده.
توی زندگی دختر بچه...همه چیز جا به جا شده.
-تلما
|#رهایی|
جای اون پیراهن صورتی، هودی سیاه پوشیده و مدام آهنگ گوش میده.
جای پرنسس های دیزنی رو، انیمه هایی که بازتابی از خودشن پر کرده.
جای اون خانواده کوچیک اما دوست داشتنی، با سیاهی زندگی میکنه.
جای لیلی بازی کردن تو کوچه ها، فقط از کوچه ها و خیابون ها میگذره.
جای « دختر خانوم با من دوست میشی؟» با « من به هیچ کس اعتماد ندارم» پر شده.
جای اون اتاق پر از عروسک، یه اتاق خاک گرفته و خستهاست.
جای همه خاطرات بچگیش، باز هم با سیاهی پر شده.
جای « کاش بزرگ شم» با «کاش بچه میموندم» پر شده.
جای « من دلم میخواد...» با « نمیدونم چی میخوام مامان» پر شده.
توی زندگی دختر بچه...همه چیز جا به جا شده.
-تلما
|#رهایی|