🌸✨🌸
✨🌸
🌸
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت129
بعد چند دقیقه استاد که یه مرد خوش تیپ و جوون بود؛ وارد کلاس شد.
همه به احترامش بلند شدن که سلام داد و به سمت میزش رفت.
وسایلهاش رو روی میز گذاشت و بهمون نگاه کرد.
شروع به حضور و غیاب کرد و به ماها که تازه وارد بودیم گفت خودمون رو کامل معرفی کنیم و بگیم اهل کجاییم.
رو به گلاره با خنده گفت:
-فکر کنم دوستات رو پیدا کردی دیگه.
گلاره خندید و با شیطنت گفت:
-بله استاد. اونم عجب دوستایی!
تک خندهای کردم و به استاد نگاه کردم.
برعکس استادای جوون ایران؛ خودش رو نمیگرفت و با همه خوش رو بود.
حتماً دلیلش این بود که تو ایران قحطی شوهر اومده بود و دخترا فقط دنبال این بودن که شوهر تور کنن!
اما تو پاریس انگار قحطی شوهر نیومده بود!
با این تفکراتم خندهام گرفته بود.
اما جدی شدم و به درس گوش دادم...
***
#ترلان
فنجون چایی رو روی میز گذاشتم و به تارا گفتم:
-نمیدونم تارا. واقعاً ذهنم مشغوله!
حلقهی توی دستش رو به بازی گرفت و گفت:
-ترلان باور کن فرزان هم شده شبیه فرزاد! همینطوری که تو میگی همینطوری که تو تعریف میکنی! معلوم نیست چی شده و چه اتفاقی افتاده که اینا دارن اینطوری میکنن!
سرم رو با نگرانی به طرفین تکون دادم و گفتم:
-دیشب فرزاد داشت با بابا جون حرف میزد. انگار اون خبر داره چی شده! ولی خب خودتم خوب میدونی پسراش لنگهی خودشن!
با صدای تحلیل رفتهای گفت:
-آره متاسفانه چیزی بروز نمیده!
هردو تو فکر بودیم که گوشی تارا زنگ خورد.
بلند شد و گوشیش رو از رو اپن برداشت و متعجب جواب داد:
-بله بفرمایید.
-...
-بله خودم هستم. اتفاقی افتاده؟
-...
-چـــــــــــــــــــــی؟ پسرم چش شده؟!
-...
-یا خدا.
با نگرانی بلند شدم و بهش نگاه کردم و گفتم:
-چی شده تارا؟
اما گوشیش از دستش افتاد و فقط زمزمه کرد:
-بچم...!
***
از ماشینم با تارا پیاده شدیم و به سمت بیمارستان دویدیم.
تارا حالش خیلی بد شده بود و یک ریز داشت گریه میکرد.
دنبالش دویدم و صداش زدم:
-تارا؟ آبجی جان وایسا یه لحظه.
اما به حرفم گوش نداد و با سرعت بیشتری دوید.
به سمت پذیرش رفت و با گریه گفت:
-خانوم پرستار پسرم..پسرم کجاست؟
پرستار با لحن مهربونی گفت:
-عزیزم آروم باش. پسرت اسمش چیه؟
تا تارا خواست جوابش رو بده؛ من بهشون رسیدم و با نفس نفس گفتم:
-فرشاد محمدی نیا.
توی کامپیوتر دنبال اسم فرشاد گشت و بعد چند لحظه گفت:
-متاسفانه پسرتون تصادف خیلی شدیدی کردن و الان تو آی سی یو هستن!
با تته پته گفتم:
-یعنی تو کماست؟!
با تاسف سرش و تکون داد و گفت:
-بله!
اما یهو با افتادن تارا جیغی زدم و به سمتش رفتم.
پرستار سریع به سمتمون اومد و به چند تا پرستار دیگه گفت تا برای کمک بیان...
t.me/RoomaanKadeh
✨🌸
🌸
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت129
بعد چند دقیقه استاد که یه مرد خوش تیپ و جوون بود؛ وارد کلاس شد.
همه به احترامش بلند شدن که سلام داد و به سمت میزش رفت.
وسایلهاش رو روی میز گذاشت و بهمون نگاه کرد.
شروع به حضور و غیاب کرد و به ماها که تازه وارد بودیم گفت خودمون رو کامل معرفی کنیم و بگیم اهل کجاییم.
رو به گلاره با خنده گفت:
-فکر کنم دوستات رو پیدا کردی دیگه.
گلاره خندید و با شیطنت گفت:
-بله استاد. اونم عجب دوستایی!
تک خندهای کردم و به استاد نگاه کردم.
برعکس استادای جوون ایران؛ خودش رو نمیگرفت و با همه خوش رو بود.
حتماً دلیلش این بود که تو ایران قحطی شوهر اومده بود و دخترا فقط دنبال این بودن که شوهر تور کنن!
اما تو پاریس انگار قحطی شوهر نیومده بود!
با این تفکراتم خندهام گرفته بود.
اما جدی شدم و به درس گوش دادم...
***
#ترلان
فنجون چایی رو روی میز گذاشتم و به تارا گفتم:
-نمیدونم تارا. واقعاً ذهنم مشغوله!
حلقهی توی دستش رو به بازی گرفت و گفت:
-ترلان باور کن فرزان هم شده شبیه فرزاد! همینطوری که تو میگی همینطوری که تو تعریف میکنی! معلوم نیست چی شده و چه اتفاقی افتاده که اینا دارن اینطوری میکنن!
سرم رو با نگرانی به طرفین تکون دادم و گفتم:
-دیشب فرزاد داشت با بابا جون حرف میزد. انگار اون خبر داره چی شده! ولی خب خودتم خوب میدونی پسراش لنگهی خودشن!
با صدای تحلیل رفتهای گفت:
-آره متاسفانه چیزی بروز نمیده!
هردو تو فکر بودیم که گوشی تارا زنگ خورد.
بلند شد و گوشیش رو از رو اپن برداشت و متعجب جواب داد:
-بله بفرمایید.
-...
-بله خودم هستم. اتفاقی افتاده؟
-...
-چـــــــــــــــــــــی؟ پسرم چش شده؟!
-...
-یا خدا.
با نگرانی بلند شدم و بهش نگاه کردم و گفتم:
-چی شده تارا؟
اما گوشیش از دستش افتاد و فقط زمزمه کرد:
-بچم...!
***
از ماشینم با تارا پیاده شدیم و به سمت بیمارستان دویدیم.
تارا حالش خیلی بد شده بود و یک ریز داشت گریه میکرد.
دنبالش دویدم و صداش زدم:
-تارا؟ آبجی جان وایسا یه لحظه.
اما به حرفم گوش نداد و با سرعت بیشتری دوید.
به سمت پذیرش رفت و با گریه گفت:
-خانوم پرستار پسرم..پسرم کجاست؟
پرستار با لحن مهربونی گفت:
-عزیزم آروم باش. پسرت اسمش چیه؟
تا تارا خواست جوابش رو بده؛ من بهشون رسیدم و با نفس نفس گفتم:
-فرشاد محمدی نیا.
توی کامپیوتر دنبال اسم فرشاد گشت و بعد چند لحظه گفت:
-متاسفانه پسرتون تصادف خیلی شدیدی کردن و الان تو آی سی یو هستن!
با تته پته گفتم:
-یعنی تو کماست؟!
با تاسف سرش و تکون داد و گفت:
-بله!
اما یهو با افتادن تارا جیغی زدم و به سمتش رفتم.
پرستار سریع به سمتمون اومد و به چند تا پرستار دیگه گفت تا برای کمک بیان...
t.me/RoomaanKadeh