🌸✨🌸
✨🌸
🌸
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت131
فرزاد چنگی به موهاش زد و گفت:
-بیا بگیر بشین اینجا خودت رو نباز.
کمکش کرد روی صندلی بشینه و کنار من اومد.
بهم نگاه کرد و گفت:
-همینجا باشین تا بیام. راستی تارا کجاست؟
اشکام رو پاک کردم و با بغض گفتم:
-از حال رفت بهش سرم زدن.
باشهای گفت و رفت.
به فرزان نگاه کردم که با چشمای اشکی داشت به زمین نگاه میکرد.
بهش نگاه کردم و بهش نزدیک تر شدم:
-داداش خودت رو اذیت نکن. فرشاد خوب میشه. تارا بهت نیاز داره اگه توام بخوای اینطور کنی که همه چی بدتر از الان میشه.
صورتش رو پوشوند و با صدای گرفتهای گفت:
-تارا کجاست؟
نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
-زیر سرمه.
خواست بلند بشه که نذاشتم و گفتم:
-کجا؟ لازم نکرده بری بشین سرجات فشارت افتاده نمیتونی سر پا وایسی.
با دست کنارم زد و گفت:
-کجاست؟
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و گفتم:
-تو اتاق 255.
بدون اینکه چیزی بگه؛ رفت.
سرم و به دیوار تکیه دادم و منتظر شدم تا فرزاد بیاد.
بعد چند لحظه؛ با صدای قدمهای کسی چشمام رو باز کردم.
فرزاد بود که کنارم نشست.
با ناراحتی دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
-دکترش گفت انگار قبل از رانندگی کلی مشروب و مواد مصرف کرده!
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و حیرت زده بهش نگاه کردم.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-نمیفهمم واقعاً دلیل این رفتار یه پسر بچهی 17 ساله چی میتونه باشه؟!
اونا باعث شدن تو حال خودش نباشه.
نمیدونم کِی ماشین برداشته و زده به دل جاده. پرت شده توی دره و به سرش ضربه خورده. گفت خدا بهمون رحم کرد که زنده مونده!
با حرفاش انگار نمک به زخمم میپاشید!
هرچی نباشه خواهرزادهام بود.
جونم به جونش وصل بود و اندازهی بچههای خودم دوسش داشتم.
تحمل نداشتم توی این حال و روز ببینمش.
تارا و فرزان فقط همین یه بچه رو داشتن و براشون از هر چیزی با ارزش تر بود.
چیزی نگفتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم.
اما از همین چشمای بستهم هم اشکام جاری میشد.
آخه دلیل مصرف مشروب و موادش چی میتونه باشه؟
حالا مشروب هیچی چون بعضی وقتا تو مهمونای خانوادگیمون با بچهها کمی میخوردن اما آخه مواد...!
t.me/RoomaanKadeh
✨🌸
🌸
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت131
فرزاد چنگی به موهاش زد و گفت:
-بیا بگیر بشین اینجا خودت رو نباز.
کمکش کرد روی صندلی بشینه و کنار من اومد.
بهم نگاه کرد و گفت:
-همینجا باشین تا بیام. راستی تارا کجاست؟
اشکام رو پاک کردم و با بغض گفتم:
-از حال رفت بهش سرم زدن.
باشهای گفت و رفت.
به فرزان نگاه کردم که با چشمای اشکی داشت به زمین نگاه میکرد.
بهش نگاه کردم و بهش نزدیک تر شدم:
-داداش خودت رو اذیت نکن. فرشاد خوب میشه. تارا بهت نیاز داره اگه توام بخوای اینطور کنی که همه چی بدتر از الان میشه.
صورتش رو پوشوند و با صدای گرفتهای گفت:
-تارا کجاست؟
نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
-زیر سرمه.
خواست بلند بشه که نذاشتم و گفتم:
-کجا؟ لازم نکرده بری بشین سرجات فشارت افتاده نمیتونی سر پا وایسی.
با دست کنارم زد و گفت:
-کجاست؟
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و گفتم:
-تو اتاق 255.
بدون اینکه چیزی بگه؛ رفت.
سرم و به دیوار تکیه دادم و منتظر شدم تا فرزاد بیاد.
بعد چند لحظه؛ با صدای قدمهای کسی چشمام رو باز کردم.
فرزاد بود که کنارم نشست.
با ناراحتی دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
-دکترش گفت انگار قبل از رانندگی کلی مشروب و مواد مصرف کرده!
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و حیرت زده بهش نگاه کردم.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-نمیفهمم واقعاً دلیل این رفتار یه پسر بچهی 17 ساله چی میتونه باشه؟!
اونا باعث شدن تو حال خودش نباشه.
نمیدونم کِی ماشین برداشته و زده به دل جاده. پرت شده توی دره و به سرش ضربه خورده. گفت خدا بهمون رحم کرد که زنده مونده!
با حرفاش انگار نمک به زخمم میپاشید!
هرچی نباشه خواهرزادهام بود.
جونم به جونش وصل بود و اندازهی بچههای خودم دوسش داشتم.
تحمل نداشتم توی این حال و روز ببینمش.
تارا و فرزان فقط همین یه بچه رو داشتن و براشون از هر چیزی با ارزش تر بود.
چیزی نگفتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم.
اما از همین چشمای بستهم هم اشکام جاری میشد.
آخه دلیل مصرف مشروب و موادش چی میتونه باشه؟
حالا مشروب هیچی چون بعضی وقتا تو مهمونای خانوادگیمون با بچهها کمی میخوردن اما آخه مواد...!
t.me/RoomaanKadeh