🌸✨🌸
✨🌸
🌸
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت134
با دیدن اسم هستی؛ سریع جواب دادم:
-الو هستی؟
با صدای گریهاش حس کردم دلم فشرده شد.
با نگرانی گفتم:
-هستی؟ جواب بده چرا چیزی نمیگی؟ چیشده آخه!
با گریه گفت:
-ترگل چرا فرشاد این کارو کرده؟ چرا این بلا رو سر خودش آورده؟
متعجب گفتم:
-چی داری میگی؟ چه بلایی سر خودش آورده؟ چی شده؟
با حرفی که زد حس کردم روح از تنم جدا شد:
-لعنتی مگه نمیدونی تصادف کرده و الان توی کماست؟ عمو فرزاد بهم زنگ زد و گفت که تو میگی فرشاد بهت گفته من رو دوست داره! دکترش میگه به دلیل مصرف خیلی زیاد مشروب و مواد تصادف کرده و به سرش ضربه خورده چون افتاده تو دره!
با تک تک حرفاش فقط حرفای بهراد تو گوشم زنگ میزد.
باورم نمیشد در این حد بخواد تهدیداش رو عملی کنه!
چشمام سیاهی رفت و توی تاریکی غرق شدم...
***
#فرهان
با نگرانی و افکار به هم ریخته؛ کنارش نشسته بودم و داشتم بهش نگاه میکردم.
یعنی انقدر داغون بودم که ممکن بود زمین و زمان رو به هم بدوزم!
نگران خواهرم بودم.
پارهی تنم...
نیمهی وجودم...
بهراد برامون یه مهرهی خیلی خطرناک بود.
هرکاری ازش برمیومد.
شاید تصادف کردن فرشاد کار اون باشه!
اما هنوز تا وقتی که اگه فرشاد حالش خوب بشه و بهوش بیاد؛ چیزی معلوم نیست!
آخه مرتیکه ادعا میکنی عاشقی؟
پس چرا وقتی من عاشقم حاضر نیستم یه خار به پای معشوقم بره چه برسه به اینکه بخوام عذابش بدم!
صد در صد کاسهای زیر نیم کاسشه!
به هرحال بخاطر به دست آوردن یه دختر که قرار نیست بری جون فامیل و اطرافیانشون رو به خطر بندازی و بدتر اگه بدونن کار توعه خودت رو از چشم همهاشون بندازی!
باید با سامیار تحقیق کنیم!
باید یه کاری کنم شرش از زندگیه خواهر و خانوادهام کم بشه.
سامیار و سها هم بخاطر ما جونشون در خطره!
اما نمیدونم برای چی داره اونارو هم تهدید میکنه!
پوفی کردم و به بابا تصویری زنگ زدم.
اما مامان جواب داد.
با دیدنم لبخندی زد و با بیحالی گفت:
-سلام گل پسرم خوبی مامان فدات شه؟
لبخند پر محبتی بهش زدم و گفتم:
-فداتشم مامان گلم. تو خوبی؟
نفس پر حسرتی کشید و گفت:
-کاش بشه گفت خوب!
با این حرفش نگران شدم.
یعنی اتفاقی جز تصادف کردن فرشاد افتاده؟!
با نگرانی گفتم:
-مامان اتفاقی افتاده؟ به جان ترگل بهم چیزی نگی بد جور از دستت دلخور میشم!
نفس عمیقی کشید و با صدای لرزونی گفت:
-چیزی نشده مامان جان. فقط از دوریتون دلم تنگه و بی قراری میکنه!
نفس عمیقی کشیدم و بهش با محبت گفتم:
-الهی من دورت بگردم. همه چی تموم میشه فداتشم همه چی مثل قبل میشه. دوباره باهم کنار هم جمع میشیم.
ولی انگار با این حرفام عوض اینکه حالش رو خوب تر کنم بدتر کردم...!
t.me/RoomaanKadeh
✨🌸
🌸
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت134
با دیدن اسم هستی؛ سریع جواب دادم:
-الو هستی؟
با صدای گریهاش حس کردم دلم فشرده شد.
با نگرانی گفتم:
-هستی؟ جواب بده چرا چیزی نمیگی؟ چیشده آخه!
با گریه گفت:
-ترگل چرا فرشاد این کارو کرده؟ چرا این بلا رو سر خودش آورده؟
متعجب گفتم:
-چی داری میگی؟ چه بلایی سر خودش آورده؟ چی شده؟
با حرفی که زد حس کردم روح از تنم جدا شد:
-لعنتی مگه نمیدونی تصادف کرده و الان توی کماست؟ عمو فرزاد بهم زنگ زد و گفت که تو میگی فرشاد بهت گفته من رو دوست داره! دکترش میگه به دلیل مصرف خیلی زیاد مشروب و مواد تصادف کرده و به سرش ضربه خورده چون افتاده تو دره!
با تک تک حرفاش فقط حرفای بهراد تو گوشم زنگ میزد.
باورم نمیشد در این حد بخواد تهدیداش رو عملی کنه!
چشمام سیاهی رفت و توی تاریکی غرق شدم...
***
#فرهان
با نگرانی و افکار به هم ریخته؛ کنارش نشسته بودم و داشتم بهش نگاه میکردم.
یعنی انقدر داغون بودم که ممکن بود زمین و زمان رو به هم بدوزم!
نگران خواهرم بودم.
پارهی تنم...
نیمهی وجودم...
بهراد برامون یه مهرهی خیلی خطرناک بود.
هرکاری ازش برمیومد.
شاید تصادف کردن فرشاد کار اون باشه!
اما هنوز تا وقتی که اگه فرشاد حالش خوب بشه و بهوش بیاد؛ چیزی معلوم نیست!
آخه مرتیکه ادعا میکنی عاشقی؟
پس چرا وقتی من عاشقم حاضر نیستم یه خار به پای معشوقم بره چه برسه به اینکه بخوام عذابش بدم!
صد در صد کاسهای زیر نیم کاسشه!
به هرحال بخاطر به دست آوردن یه دختر که قرار نیست بری جون فامیل و اطرافیانشون رو به خطر بندازی و بدتر اگه بدونن کار توعه خودت رو از چشم همهاشون بندازی!
باید با سامیار تحقیق کنیم!
باید یه کاری کنم شرش از زندگیه خواهر و خانوادهام کم بشه.
سامیار و سها هم بخاطر ما جونشون در خطره!
اما نمیدونم برای چی داره اونارو هم تهدید میکنه!
پوفی کردم و به بابا تصویری زنگ زدم.
اما مامان جواب داد.
با دیدنم لبخندی زد و با بیحالی گفت:
-سلام گل پسرم خوبی مامان فدات شه؟
لبخند پر محبتی بهش زدم و گفتم:
-فداتشم مامان گلم. تو خوبی؟
نفس پر حسرتی کشید و گفت:
-کاش بشه گفت خوب!
با این حرفش نگران شدم.
یعنی اتفاقی جز تصادف کردن فرشاد افتاده؟!
با نگرانی گفتم:
-مامان اتفاقی افتاده؟ به جان ترگل بهم چیزی نگی بد جور از دستت دلخور میشم!
نفس عمیقی کشید و با صدای لرزونی گفت:
-چیزی نشده مامان جان. فقط از دوریتون دلم تنگه و بی قراری میکنه!
نفس عمیقی کشیدم و بهش با محبت گفتم:
-الهی من دورت بگردم. همه چی تموم میشه فداتشم همه چی مثل قبل میشه. دوباره باهم کنار هم جمع میشیم.
ولی انگار با این حرفام عوض اینکه حالش رو خوب تر کنم بدتر کردم...!
t.me/RoomaanKadeh