متفکرین نظریۀ سیاسی در دهه های اخیر تلاش بسیاری داشته اند که نشان دهند چیزی چون «مردم» تا چه حد می تواند تکنولوژیِ جدید حکمرانی را نشان دهد. فرض کنیم به شکلی روش شناختی می توانیم دو بُعد مفهومی و کارکردی برای نهادِ حکم رانی در نظر بگیریم. بُعد مفهومی را به مواردی چون حاکمیت، مشروعیت، اطاعت و ... موکول بدانیم و در مقابل بُعد کارکردی را به مواردی چون کنترلِ توزیع منابع، اجرای قوانین، مجازات و تنبیه و ... . در بُعد کارکردی، سازمان حکومت به کارِ شُمارش مشغول است، در این بُعد نیازی به حضور جمعیتی یکپارچه به نام مردم وجود ندارد، اتفاقا در این سطح «فرد»ها هستند که واجد موقعیت معتبر و رسمی هستند، یعنی حتا وقتی بحث از طبقات و گروه ها و احزاب می شود و به نام ایشان وعظ و خطابه سر می گیرد نهایتا این یکایک فردها هستند که در جایگاه ها توزیع شده و هر یک به تناسب خاصی و با عدد مشخصی نفع می برند و در مقابل نفع می رسانند. اما در بُعد مفهومی، سازمان حکومت و یا به عبارت بهتر، قدرت مستقر نیازمند یک کلیت/بَدن بی شکل است، واژگانی چون مردم و یا دِموس (demos) در ادبیات سیاسی این کلیت بی شکل را بیان می کنند یا می خواهند که بیان اش کنند. نکته ای در خور توجه این است که «مردم» در ادبیات سده های میانۀ اروپا به بخش های بی چیز و فقیر اجتماع اشاره می کرد، اما به تدریج مایۀ دوام دموکراسی معرفی شد. در اینجا موضوع بحث این است که اگر دموکراسی حکومتِ مردم بر مردم تعریف شده، پس یعنی ما با دو مردم مواجه هستیم.
بَدن بی شکل، مردم، گاهی باید دیده شود و گاهی پنهان بماند. گاهی موجود شود و گاهی ناموجود. مردم همیشه حاضر نیستند، رؤیت آن موکول به شکل و فُرم وضعیت است. موضوع کمی عجیب به نظر می رسد؛ اما بخش لایتجزای منطق عملی سیاست معاصر است. به کمک آراء متفکرین معاصر ازجمله رانسیر متوجه می شویم که برداشتی متفاوت از اجتماع قابل بررسی است. برداشت متفاوت ناظر بر مفهوم «پُلیس» است. پلیس قسمی از توزیع امور محسوس است و اساس اش فقدان فضای خالی است، یعنی هر مکان-زمانی باید توپُر شود، برای آن نام/عدد تعریف شده باشد تا بتواند دیده شود/شنیده شود/.... (آیا امروز بدون داشتن مدارک شناسایی وجود خواهید داشت؟)
پلیس یک وضع است نه یک سازمان امنیتی و یا افزونه ای بر وضع. در پُلیس موجودیتِ مردم پنهان است. در شمارشِ مکان-زمان ها، یک چیز که شاید بتواند توخالی بماند و باید همواره پُر شود همان بدن بیشکلی است که روزگاری به ادبیات و سیاست وارد شد و وجودش همواره بغرنجی تئوریک و عملی ایجاد می کند. تقریباً مسجل است که در رتوریک کارکنان حرفه ایِ بخش توزیع قدرت سیاسی (که ما اصطلاحاً دولت نامیده ایم)، هر خط مشی و هر تصمیم سازی مهمی موکول به خواستۀ مردم و موافقت آن است، حتا اگر این موافقت نانوشته و ناگفته باشد. هر عملی از سوی دولت و حکومت سر میزند پیشاپیش مهر تأیید مردم را خواهد داشت. اما در عین حال نظر کسانی چون رانسیر این است که سخن همین مردم جز به مثابه «سروصدا» شنیده نمیشود. برای مثال، در حمله ارتش ایالات متحده به خاورمیانه همواره با اعتراضات «مردمی» در کشورهای مختلف غربی و بویژه خود آمریکا روبرو بودیم ولی این اعتراضات با کمک پوشش وسیع رسانه ای ناشنیدنی و نادیدنی میشدند (پلیس همواره به تجمعکنندگان در یک مکان میگوید: «سریع تر از اینجا دور شوید! چیزی برای دیدن/شنیدن/گفتن... وجود ندارد»). اگر یک مؤلفۀ مهم برای رؤیت پذیریِ «مردم»، حضور در جایگاه مشترک (خیابان، میدان، سالن اجتماعات و...) برای ابراز عقیده و نظر است، ازجمله برای ابراز مخالفت و اعتراض، حتا وقتی این حضور پررنگ و قابل توجه است، باز شِمایی از «مردم» نیست. در منطق حاکمیتِ مدرن که از سوی متفکرینی چون فوکو و رانسیر بررسی و واکاوی شده، «مردم» همواره تا اندازه ای بیشتر/کمتر از خودش خواهد بود. هر چقدر هم که تعداد افراد سخنگو (معترض) فراوان و قابل توجه باشد، باز هم از «مردم» کوچک تر است. هرچقدر هم تعدد خواسته ها و تنوع سخن ها بیشمار یا حداقل چندگانه باشد، به نظر اینطور نمودار می شود که یک چیزی وجود دارد که چیزی دیگر می گوید و صدای این چیز همواره برتر از دیگر صداها است. «مردم» همواره چیزی بیش از همان مردمی است که دیده میشود، چیزی است که توافق اش با تصمیمات اساسی، پیش فرضی خدشه ناپذیر است.
بَدن بی شکل، مردم، گاهی باید دیده شود و گاهی پنهان بماند. گاهی موجود شود و گاهی ناموجود. مردم همیشه حاضر نیستند، رؤیت آن موکول به شکل و فُرم وضعیت است. موضوع کمی عجیب به نظر می رسد؛ اما بخش لایتجزای منطق عملی سیاست معاصر است. به کمک آراء متفکرین معاصر ازجمله رانسیر متوجه می شویم که برداشتی متفاوت از اجتماع قابل بررسی است. برداشت متفاوت ناظر بر مفهوم «پُلیس» است. پلیس قسمی از توزیع امور محسوس است و اساس اش فقدان فضای خالی است، یعنی هر مکان-زمانی باید توپُر شود، برای آن نام/عدد تعریف شده باشد تا بتواند دیده شود/شنیده شود/.... (آیا امروز بدون داشتن مدارک شناسایی وجود خواهید داشت؟)
پلیس یک وضع است نه یک سازمان امنیتی و یا افزونه ای بر وضع. در پُلیس موجودیتِ مردم پنهان است. در شمارشِ مکان-زمان ها، یک چیز که شاید بتواند توخالی بماند و باید همواره پُر شود همان بدن بیشکلی است که روزگاری به ادبیات و سیاست وارد شد و وجودش همواره بغرنجی تئوریک و عملی ایجاد می کند. تقریباً مسجل است که در رتوریک کارکنان حرفه ایِ بخش توزیع قدرت سیاسی (که ما اصطلاحاً دولت نامیده ایم)، هر خط مشی و هر تصمیم سازی مهمی موکول به خواستۀ مردم و موافقت آن است، حتا اگر این موافقت نانوشته و ناگفته باشد. هر عملی از سوی دولت و حکومت سر میزند پیشاپیش مهر تأیید مردم را خواهد داشت. اما در عین حال نظر کسانی چون رانسیر این است که سخن همین مردم جز به مثابه «سروصدا» شنیده نمیشود. برای مثال، در حمله ارتش ایالات متحده به خاورمیانه همواره با اعتراضات «مردمی» در کشورهای مختلف غربی و بویژه خود آمریکا روبرو بودیم ولی این اعتراضات با کمک پوشش وسیع رسانه ای ناشنیدنی و نادیدنی میشدند (پلیس همواره به تجمعکنندگان در یک مکان میگوید: «سریع تر از اینجا دور شوید! چیزی برای دیدن/شنیدن/گفتن... وجود ندارد»). اگر یک مؤلفۀ مهم برای رؤیت پذیریِ «مردم»، حضور در جایگاه مشترک (خیابان، میدان، سالن اجتماعات و...) برای ابراز عقیده و نظر است، ازجمله برای ابراز مخالفت و اعتراض، حتا وقتی این حضور پررنگ و قابل توجه است، باز شِمایی از «مردم» نیست. در منطق حاکمیتِ مدرن که از سوی متفکرینی چون فوکو و رانسیر بررسی و واکاوی شده، «مردم» همواره تا اندازه ای بیشتر/کمتر از خودش خواهد بود. هر چقدر هم که تعداد افراد سخنگو (معترض) فراوان و قابل توجه باشد، باز هم از «مردم» کوچک تر است. هرچقدر هم تعدد خواسته ها و تنوع سخن ها بیشمار یا حداقل چندگانه باشد، به نظر اینطور نمودار می شود که یک چیزی وجود دارد که چیزی دیگر می گوید و صدای این چیز همواره برتر از دیگر صداها است. «مردم» همواره چیزی بیش از همان مردمی است که دیده میشود، چیزی است که توافق اش با تصمیمات اساسی، پیش فرضی خدشه ناپذیر است.