حس میکردم که در مقابل مرگ، مذهب و ایمان و اعتقاد چقدر سُست و بچگانه و تقریبا یکجور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود. در مقابل حقیقت وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی که طی میکردم، آنچه راجع به کیفر و پاداش روح و روز رستاخیز به من تلقین کرده بودند یک فریب بیمزه شده بود و دعاهایی که به من یاد داده بودند در مقابل ترس از مرگ هیچ تأثیری نداشت. نه، ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد! کسانی که درد نکشیدهاند این کلمات را نمیفهمند. به قدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچکترین لحظه خوشی جبران ساعت های دراز خفقان و اظطراب را میکرد. میدیدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هرگونه مفهوم و معنی بود! من میان رجالهها یک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم به طوری که فراموش کرده بودند سابق بر این جزو دنیای آنها بودهام. چیزی که وحشتناک بود حس میکردم که نه زنده زنده هستم و نه مُرده مُرده، فقط یک مُرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زندهها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم.
"بوف کور"
"صادق هدایت"
@SadeghHedayat1
"بوف کور"
"صادق هدایت"
@SadeghHedayat1