#Life_1day
گفت : خوشحال نیستی؟
گفتم : «فکر کنم هستم»
گفت : من واقعا نمیفهمم.
روز تولد آدم، خیلی روز خاصیه.
چطور یه نفر میتونه هیچ حسی نداشته باشه.
دستشو برد لای موهاش.
همینجوری خیره موند به سقف و گفت: «اولین باری که بستنی خوردم هفت ساله بودم. خدابیامرزه پدرپزرگم رو، پیرمرد زحمتکشی بود. آروم، خندان و دوستداشتنی. یه عصر تابستون که توی مغازه نشسته بودم گفت: بستنی میخوری؟
من تا اون روز نه بستنی دیده بودم، نه میدونستم چی هست.
اما انقدری حوصلهام سر رفته بود که بخوام این پیشنهاد رو جدی بگیرم.
پدربزرگ کرکره مغازه رو تا نیمه کشید پایین، سرش رو کرد توی مغازهی بغلی و گفت: حواست به دکون باشه من برمیگردم.
اون وقتا بستی فروشیها به شکل و شمایل امروز نبود.
نه از یخچالهای امروزی خبری بود نه انقدر تنوع داشت.
مغازه خیلی بزرگ نبود، پشت شیشهاش با رنگ زرد و آبی بزرگ کلمهی بستنی رو نوشته بود.
داخلش یه میز نسبتا طویل که حدفاصل بین بستنیفروش و خریدار بود.
دوتا میز فلزی کوچیک با رومیزی گلگلی توی قسمت خریدار بود با صندلیهای تاشو.
دیدن بستنی تو کاسههای فلزی کوچیک با تیکه های کوچیک نون برام هیجانانگیز بود.
از همه مهمتر اینکه نمیدونستم دقیقا با چه طعمی طرفم .
چندبار با انگشت روی بستنی زدم.
سفت بود و انگشتام به هم چسبید.
پدربزرگ که هیجانم رو دیده بود آروم یه قاشق گذاشت تو دهنش .
سعی کردم دقیقا مثل اون رفتار کنم.
قاشق اول طعم رویا داشت، طعم زندگی.
خنک، شیرین و دوست داشتنی.
انقدر هیجان زده بودم که قاشق دومو پُر تر برداشتم و یه جا قورتش دادم.
سرم یخ کرد.
چشمام از حدقه داشت میزد بیرون. چندبار از شدت سردرد محکم به پیشونیم کوبیدم.
پدربزرگ که انگار هراسون شده بود اومد بالا سرم و گفت؛یواشتر باباجان».
پاهاشو روی هم انداخت،
دوباره یه دستی به موهاش کشید
گفت: «اولین تجربهها، دقیقا همون چیزایی هستند که به یاد آدم میمونه. اگرچه دیگه فرصت نشد که با پدربزرگ دوتایی بستنی بخورم، اما هیچوقت اون روز و اون طعم رو فراموش نکردم.
هزاران بار بعد از اون روز با هزاران نفر بستنی خوردم، اما نه اونا برام مثل پدربزرگ شدن و نه اون طعم تکرار شد.
حتی روزی که فوت کرد دوباره برگشتم به همون محل قدیمی.
خیلی چیزا عوض شده بود.
خیابون، مغازهها، حتی آدما.
برا خودم از یه مغازهی دیگه بستنی خریدم، اما اون بستنی و اون پیرمرد دیگه تکرار شدنی نبود.
سرشو به صندلی تکیه داد،
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«من منتظر اینم که یه روز بدون اینکه متوجه بشم،
خاصترین پیام تبریک تولدم رو از عجیبترین آدم زندگیم بگیرم .
گرم، ساده و باورنکردنی
و بعد از اون،
دیگه هیچ پیامی از هیچ آدمی به دلم نشینه .
بعد سرشو آورد نزدیک تر
با صدای بغض کردش گفت :
«بیرحمترین آدما، آدمای دوستداشتنی هستند،
که راه خوشحال کردنت رو بلدن ، اما حتی فقط یکبارم ازش استفاده نمیکنن».
تو دلم گفتم : خیلی بی رحمی . . . 🖤
@saturn29i