چشمم به ساعت دیواری قدیمی روی دیوار میافتد...
ساعت از نیمه شب گذشته است...
با صدای برخورد قطرات باران بر روی ناودون به خودم میآیم...
مدتیست بر روی صندلی چوبی نم داری رو به روی شومینه نشسته ام و در خیالم آلبوم خاطراتمان را ورق میزنم...
اگر کنارم بودی
بوی خاک نم خورده به همراه شکوفه های تازه درآمده یاس حیاطمان به مشاممان میخورد...
آنگاه گوشمان را به آوای قطرات باران و "پرتقال منِ" طاهر میسپردیم
و چای با عطرِ تازه هل مینوشیدیم...
منم هر از گاهی میان کوچه پس کوچه های آغوشت گم میشدم...
باور کن با آمدنت بهار میشد این تابستانِ زمستانی...!
#زهراسمامی
ساعت از نیمه شب گذشته است...
با صدای برخورد قطرات باران بر روی ناودون به خودم میآیم...
مدتیست بر روی صندلی چوبی نم داری رو به روی شومینه نشسته ام و در خیالم آلبوم خاطراتمان را ورق میزنم...
اگر کنارم بودی
بوی خاک نم خورده به همراه شکوفه های تازه درآمده یاس حیاطمان به مشاممان میخورد...
آنگاه گوشمان را به آوای قطرات باران و "پرتقال منِ" طاهر میسپردیم
و چای با عطرِ تازه هل مینوشیدیم...
منم هر از گاهی میان کوچه پس کوچه های آغوشت گم میشدم...
باور کن با آمدنت بهار میشد این تابستانِ زمستانی...!
#زهراسمامی