دقیقا همونجایی گیر کردم که کارو میگه:
خدایا کفر نمیگویم؛ پریشانم.
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
.
.
.
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی، ز حال بندگانت با خبر گردی؛
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت....
خدایا کفر نمیگویم؛ پریشانم.
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
.
.
.
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی، ز حال بندگانت با خبر گردی؛
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت....