مادامی که همه چیز و همه کس مرا ز خود میراندند سر بر شانه ات می نهادم و آنچنان آرام و آسوده به استقبال فردایم می رفتم که انگار با دو دست ظریفت ، شانه ام ز غم سبك می کردی؛ گویی که در امن ترین نقطه جهانم...
راستش را بهت بگویم خیلی دلتنگ توام نور دیده ی من؛ روح و جانم جایی سکنا گزیده که جسمم نتوان عزم رفتن به آنجا کند!
راستش را بهت بگویم خیلی دلتنگ توام نور دیده ی من؛ روح و جانم جایی سکنا گزیده که جسمم نتوان عزم رفتن به آنجا کند!