به جز اخیراکه کمی شک کرده بودن سوال پیچ میکردن
که احتمالا بخاطر سردرد ها بیخوابی هایم کمی بد خلق شده بودم
(پاری: لعنتی مطمئنی کمی بد خلق شدی
-اه باز تو که اینجایی پارازیت بیا برو بیروننننن)
با اینکه سعی میکردم بیشتر روز های اخر هفته ام رو
با الکل شب رو به صبح ولی بعضی شب ها در بین روز های هفته که
خیلی ذهنم درگیر مشکلات میشد به بار میرفتم وقتمو اونجا میگذروندم
(پاری: اینم بگم دیگه هیچی نمیگم
چطوری رات میدن بار نی نی کوچولو هیجده سالتم نشده ک
- پاری جنازتو تحویل افرو میدم امروز حالا ببیننن
پاری: گاد بهم رحمم کن)
نفسمو کلافه وار به بیرون میدم از حموم خارج میشم
با حرف زدن با خودم توی آیینه هیچ اتفاقی مطمئنن قرار نبود بیفته
روشن شدن هوا از پنجره ها مشخص بود نوری که به سختی داشت سعی میکرد
از گوشه اون پرده مشکی یه دست خود را به داخل اتاقم راه دهد
نشان دهنده این بود که مثل همیشه
وقت زیادی رو صرف غرق شدن در افکارم کردم دیرم شده به هر حال مهم نبود
من هر ساعتی به اینگر میرفتم اهمیتی نداشت
تهش باید جلوی در ورودی غرغر های اون ناظم پیر خرفتمون خانم اینترهومس رو تحمل میکردم
که اخرم با تحدید کردن که به مدیریت نامه درخواست اخراجتو میزنم به پایان میرسید..
خنده ای گوشه لبم نقش میبنده
بیچاره نمیدونست مدت زیادی توی اون مدرسه مدیریتی در کار نیست
درست از همون هفته اولی که من پام توی اون مدرسه گذاشتم
بخاطر برگذاری یه کنسرت مجانی روی پشت بوم برای تمام دانش اموزا میخواستن منو اخراج کنن...
منم که نامه اخراجی خود مدیریت دستش دادم کل مدرسه خریدم ،
یجورایی مدیریت مدرسه دیگه خودم حساب میشدم
بیچاره قیافه خانم هافمن موقع ای که اخراجیش میدید واقعا خنده دار شده بود
تقصیر خودش بود پیر زن بی ذوق یه سرگرمی کوچیک مگه برای دانش اموزا چی بود
که منو میخواست بخاطرش اخراج کنه
فکر کنم الان توی یه فست فوی سرویس میده به مشتری ها
به هر حال شغل جدیدش بیشتر از مدیریت بهش میاد
احتمالا وقتی خانم هومنس بفهمه که توی اون مدرسه هیچ مدیریتی در کار نبوده
تمام این مدت همش یه سری کاغذ بازی نمایشی بوده اتفاق جالبی نیفته.
بهتر تا پایان دوره اموزشی من چیزی نفهمه..
کنسرت واوو پاک داشتم فراموش میکردم که ماه دیگه اجرا دارم
من هنوز حتی متن اهنگ جدیدم ننوشتم
کلی شایعه پشت سرم در اومده
مدت زیادی گروهمون هیچ فعالیتی نداشته مثل گذشته نمیدرخشه مثل یه ستاره
اخه همیشه حمایت برادرم رابین بود که من امید میگرفتم خوانندگی میکردم
همزمان نونی داخل تستر میزارم دکمه تستر میزنم
البته خب اوضاع یجورایی اونقدرا هام بد نبود
بعد رفتن اونا از اونجایی بد شد که میتونم بگم تماسای ناشناسی به گوشیم اغاز شد
یجورایی و ذهن منو آشفته کرده بودن پیامایی درباره خانواده ام پدرم
یجورایی همون پیاما باعث اختلاف سنگینی بین منو پدرم شده بود
در حدی که جدیدا من اخر هفته ها ام با اکراه به خونه پیشش میرم
حتی گاهی بهش سر هم نمیزنم
با اینکه نوعی رفتار میکردم انگار پیام ها صحبت های اون فرد ناشناس برام مهم نیست
ولی برام مهم بود میخواستم بفهمم قضیه چی هست
ظاهرن حرف های اون غریبه ام چندان غلط نبودیعنی نشونه ها اینو میگفت...
فقط یه چیزی جور در نمی اومد اگر مادر واقعی من فرد دیگه ای بود
کریستال مادرم نیست پس مادرم کجاست؟
این همه سال چطور حتی به من سر نزده با من تماسی نگرفته
اصلا اسمش چیه چرا هیچ کسی نامی ازش نبرده
تا به حال البته بیشتر فکر کنم چند نفر به این موضوع اشاره کرده بودن
ولی من بی دقت بودم یعنی برام اهمیت نداشت واقعی نبود
بیشتر کلماتشون به شکل یه حرف تو خالی بود ولی الان
با وجود اون تماسا اون کلمات دیگه حرف های تو خالی نبود..
با صدای دینگ تستر از افکارم بیرون میام...
بشقابی برمیدارم با بی احتیاطی دستمو سمت نون ها میبرم که داخل بشقاب بزارم
اخ بخاطر داغی زیاد نوک انگشتانم کمی قرمز میشه
دستمو توی هوا تکون میدم واقعا داغ بود نباید اینقدر بی احتیاطی میکردم
دستمو جلوی صورتم میگیرم کمی فوت میکنم وقتی احساس بهتری پیدا میکنم
یخچال باز میکنم بطری ابمیوه ای رو توی دستم میگیرم
و فقط در یخچال ول میکنم که خودش بسته بشه
از خوردن صبحونه های سنگین کاملا بیزار بودم
همیشه ترجیح ام خوردن یک ابمیوه خالی بود
گاهی ام همراه با یک تکه نون تست...
همیشه آبمیوه های که شیرینی کمی داشتن برای ترجیح میدادم
مثل پرتقالی که هر روز صبح میشنوشیدم
ابمیوه های شیرین دم دل ادم رو میزنن حال ادم رو خراب میکنن
با درگیر شدن با در ابمیوه بعد چند لحظه به سختی بازش میکنم
یجورایی توی به زندگی توی تنهایی عادت نداشتم
همیشه عادت به خدمتکار محافظم داشتم که کنارم باشن
کار هام رو برام انجام بدن ولی از اونجایی که حوصله نگرانی های کارمینا رو نداشتم
که احتمالا بخاطر سردرد ها بیخوابی هایم کمی بد خلق شده بودم
(پاری: لعنتی مطمئنی کمی بد خلق شدی
-اه باز تو که اینجایی پارازیت بیا برو بیروننننن)
با اینکه سعی میکردم بیشتر روز های اخر هفته ام رو
با الکل شب رو به صبح ولی بعضی شب ها در بین روز های هفته که
خیلی ذهنم درگیر مشکلات میشد به بار میرفتم وقتمو اونجا میگذروندم
(پاری: اینم بگم دیگه هیچی نمیگم
چطوری رات میدن بار نی نی کوچولو هیجده سالتم نشده ک
- پاری جنازتو تحویل افرو میدم امروز حالا ببیننن
پاری: گاد بهم رحمم کن)
نفسمو کلافه وار به بیرون میدم از حموم خارج میشم
با حرف زدن با خودم توی آیینه هیچ اتفاقی مطمئنن قرار نبود بیفته
روشن شدن هوا از پنجره ها مشخص بود نوری که به سختی داشت سعی میکرد
از گوشه اون پرده مشکی یه دست خود را به داخل اتاقم راه دهد
نشان دهنده این بود که مثل همیشه
وقت زیادی رو صرف غرق شدن در افکارم کردم دیرم شده به هر حال مهم نبود
من هر ساعتی به اینگر میرفتم اهمیتی نداشت
تهش باید جلوی در ورودی غرغر های اون ناظم پیر خرفتمون خانم اینترهومس رو تحمل میکردم
که اخرم با تحدید کردن که به مدیریت نامه درخواست اخراجتو میزنم به پایان میرسید..
خنده ای گوشه لبم نقش میبنده
بیچاره نمیدونست مدت زیادی توی اون مدرسه مدیریتی در کار نیست
درست از همون هفته اولی که من پام توی اون مدرسه گذاشتم
بخاطر برگذاری یه کنسرت مجانی روی پشت بوم برای تمام دانش اموزا میخواستن منو اخراج کنن...
منم که نامه اخراجی خود مدیریت دستش دادم کل مدرسه خریدم ،
یجورایی مدیریت مدرسه دیگه خودم حساب میشدم
بیچاره قیافه خانم هافمن موقع ای که اخراجیش میدید واقعا خنده دار شده بود
تقصیر خودش بود پیر زن بی ذوق یه سرگرمی کوچیک مگه برای دانش اموزا چی بود
که منو میخواست بخاطرش اخراج کنه
فکر کنم الان توی یه فست فوی سرویس میده به مشتری ها
به هر حال شغل جدیدش بیشتر از مدیریت بهش میاد
احتمالا وقتی خانم هومنس بفهمه که توی اون مدرسه هیچ مدیریتی در کار نبوده
تمام این مدت همش یه سری کاغذ بازی نمایشی بوده اتفاق جالبی نیفته.
بهتر تا پایان دوره اموزشی من چیزی نفهمه..
کنسرت واوو پاک داشتم فراموش میکردم که ماه دیگه اجرا دارم
من هنوز حتی متن اهنگ جدیدم ننوشتم
کلی شایعه پشت سرم در اومده
مدت زیادی گروهمون هیچ فعالیتی نداشته مثل گذشته نمیدرخشه مثل یه ستاره
اخه همیشه حمایت برادرم رابین بود که من امید میگرفتم خوانندگی میکردم
همزمان نونی داخل تستر میزارم دکمه تستر میزنم
البته خب اوضاع یجورایی اونقدرا هام بد نبود
بعد رفتن اونا از اونجایی بد شد که میتونم بگم تماسای ناشناسی به گوشیم اغاز شد
یجورایی و ذهن منو آشفته کرده بودن پیامایی درباره خانواده ام پدرم
یجورایی همون پیاما باعث اختلاف سنگینی بین منو پدرم شده بود
در حدی که جدیدا من اخر هفته ها ام با اکراه به خونه پیشش میرم
حتی گاهی بهش سر هم نمیزنم
با اینکه نوعی رفتار میکردم انگار پیام ها صحبت های اون فرد ناشناس برام مهم نیست
ولی برام مهم بود میخواستم بفهمم قضیه چی هست
ظاهرن حرف های اون غریبه ام چندان غلط نبودیعنی نشونه ها اینو میگفت...
فقط یه چیزی جور در نمی اومد اگر مادر واقعی من فرد دیگه ای بود
کریستال مادرم نیست پس مادرم کجاست؟
این همه سال چطور حتی به من سر نزده با من تماسی نگرفته
اصلا اسمش چیه چرا هیچ کسی نامی ازش نبرده
تا به حال البته بیشتر فکر کنم چند نفر به این موضوع اشاره کرده بودن
ولی من بی دقت بودم یعنی برام اهمیت نداشت واقعی نبود
بیشتر کلماتشون به شکل یه حرف تو خالی بود ولی الان
با وجود اون تماسا اون کلمات دیگه حرف های تو خالی نبود..
با صدای دینگ تستر از افکارم بیرون میام...
بشقابی برمیدارم با بی احتیاطی دستمو سمت نون ها میبرم که داخل بشقاب بزارم
اخ بخاطر داغی زیاد نوک انگشتانم کمی قرمز میشه
دستمو توی هوا تکون میدم واقعا داغ بود نباید اینقدر بی احتیاطی میکردم
دستمو جلوی صورتم میگیرم کمی فوت میکنم وقتی احساس بهتری پیدا میکنم
یخچال باز میکنم بطری ابمیوه ای رو توی دستم میگیرم
و فقط در یخچال ول میکنم که خودش بسته بشه
از خوردن صبحونه های سنگین کاملا بیزار بودم
همیشه ترجیح ام خوردن یک ابمیوه خالی بود
گاهی ام همراه با یک تکه نون تست...
همیشه آبمیوه های که شیرینی کمی داشتن برای ترجیح میدادم
مثل پرتقالی که هر روز صبح میشنوشیدم
ابمیوه های شیرین دم دل ادم رو میزنن حال ادم رو خراب میکنن
با درگیر شدن با در ابمیوه بعد چند لحظه به سختی بازش میکنم
یجورایی توی به زندگی توی تنهایی عادت نداشتم
همیشه عادت به خدمتکار محافظم داشتم که کنارم باشن
کار هام رو برام انجام بدن ولی از اونجایی که حوصله نگرانی های کارمینا رو نداشتم