دستهایم را جلوی صورتممیگیرم و عمیق نفس میکشم
گویی پیرمردی روبه رویم نشسته و برایم درد دل می کند
به گمانم رازی را که سالیان سال در سینه اش نگه داشته برای من میگوید؛
آرام آرام اشک میریزد
نفسش بند میآید ،
دستانم را از روی صورتم برمیدارد و گونه هایم را میبوسد
صدایم میکند
گویی دخترش را صدا میکند
و صدایش مانند کودکی که مادرش را در بازاری شلوغ گم کرده ، میلرزد
پی پناهی میگردد
سرش را روی زانو هایم میگذارد و چشمانش را میبندد
گویی پیرمردی روبه رویم نشسته و برایم درد دل می کند
به گمانم رازی را که سالیان سال در سینه اش نگه داشته برای من میگوید؛
آرام آرام اشک میریزد
نفسش بند میآید ،
دستانم را از روی صورتم برمیدارد و گونه هایم را میبوسد
صدایم میکند
گویی دخترش را صدا میکند
و صدایش مانند کودکی که مادرش را در بازاری شلوغ گم کرده ، میلرزد
پی پناهی میگردد
سرش را روی زانو هایم میگذارد و چشمانش را میبندد