😳توبه مرد مشروب فروش☺️👇
یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه!👳🏻♂🍺 دیدم سر تمام میزها مشروب است، یک عدهای مشغول نوشیدن و یک عدهای مست هستند و یک عدّه تازه نشستهاند.
من که وارد شدم صاحب کافه گفت: آقا اشتباه آمدهاید!⛔️ گفتم: نه برادر، اشتباه نیامدهام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست😊 گفت : چرا ❗️ گفتم: پس من درست آمدم. گفت: فرمایشی دارید🤨 گفتم: یک کلام❗️
آن زمان هم من سی سه سالم بود، جوان بودم🧔🏻 گفتم: من فقط یک کلمه میخواهم به تو بگویم، اما باید اول از تو بپرسم: یهودی هستی🕍: گفت : نه😐مسیحی هستی⛪️ گفت: نه❗️ مسلمانم🕋 گفتم: سنی هستی🤔 گفت: نه شیعه هستم😊 گفتم : پس میتوانم آن یک کلمه را به تو بگویم! گفت: بگو! گفتم: پروردگار فرموده: مؤمنان پیر🧔🏼، نورِ من هستند و من حیا میکنم که نورم را با آتشم بسوزانم، من خدا دیگر از او حیا میکنم
گفتم: تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه می کنی؟ گفت: چکار بکنم🧔🏼❓ تکان عجیبی خورد!. گفتم: دیروز چقدر آوردی❗️ آن زمان، گفت: هفت هزار تومان! هفت هزار تومان شمردم و گفتم: این پول مشروب ها، به اینها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند. همه را بیرون کرد. با هم رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه ریختیم. رفتم رفقایم را آوردم یک پولی روی هم گذاشتند، بیست و چهار ساعت نشد که به تعداد دویست نفر دیگ و بشقاب و قاشق و چاقو همه چیز آوردیم!؛🍽🥄یعنی من صبح این کار را کردم، بعد از ظهر آنجا تابلوی چلوکبابی خورده بود، چلوکباب هم داشت! روز اول هم یک روحانی گفت: دویست پرس چلوکبابش را من میخرم! بعد هم دیگر چلوکبابی شد!🥰
🍃🌷°| تًوبِهحُرّ |°🌷🍃
یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه!👳🏻♂🍺 دیدم سر تمام میزها مشروب است، یک عدهای مشغول نوشیدن و یک عدهای مست هستند و یک عدّه تازه نشستهاند.
من که وارد شدم صاحب کافه گفت: آقا اشتباه آمدهاید!⛔️ گفتم: نه برادر، اشتباه نیامدهام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست😊 گفت : چرا ❗️ گفتم: پس من درست آمدم. گفت: فرمایشی دارید🤨 گفتم: یک کلام❗️
آن زمان هم من سی سه سالم بود، جوان بودم🧔🏻 گفتم: من فقط یک کلمه میخواهم به تو بگویم، اما باید اول از تو بپرسم: یهودی هستی🕍: گفت : نه😐مسیحی هستی⛪️ گفت: نه❗️ مسلمانم🕋 گفتم: سنی هستی🤔 گفت: نه شیعه هستم😊 گفتم : پس میتوانم آن یک کلمه را به تو بگویم! گفت: بگو! گفتم: پروردگار فرموده: مؤمنان پیر🧔🏼، نورِ من هستند و من حیا میکنم که نورم را با آتشم بسوزانم، من خدا دیگر از او حیا میکنم
گفتم: تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه می کنی؟ گفت: چکار بکنم🧔🏼❓ تکان عجیبی خورد!. گفتم: دیروز چقدر آوردی❗️ آن زمان، گفت: هفت هزار تومان! هفت هزار تومان شمردم و گفتم: این پول مشروب ها، به اینها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند. همه را بیرون کرد. با هم رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه ریختیم. رفتم رفقایم را آوردم یک پولی روی هم گذاشتند، بیست و چهار ساعت نشد که به تعداد دویست نفر دیگ و بشقاب و قاشق و چاقو همه چیز آوردیم!؛🍽🥄یعنی من صبح این کار را کردم، بعد از ظهر آنجا تابلوی چلوکبابی خورده بود، چلوکباب هم داشت! روز اول هم یک روحانی گفت: دویست پرس چلوکبابش را من میخرم! بعد هم دیگر چلوکبابی شد!🥰
🍃🌷°| تًوبِهحُرّ |°🌷🍃