☑🖋
✔ #خروج
چشماناش به تاریکی اتاق باز میشود؛ پلکها به ژرفای هستیِ بینور غبطه میخورند و دستها ناامیدانه پوست پیشانی را به مهر به آغوش میکشند. در امتداد رویای سیاه به خروج میاندیشد و به سنگینی آن لحظههای رقیقای که ذهن میخواند: «نه! نمیخواهم؛ این زندهگی حقیر را، این فاصلهی فرتوت و گنگ را نمیخواهم!» پاها به اعتبار یک بیقراری گیج، تنِ بیراه مانده را میکشند و میبرند به ضیافت نورِ کمرنگای که گوشهی هال را گرم کرده است. لَخت میافتد روی صندلی و شروع میکند به نوشتن آن کلمات، آن تهماندهی افکار بیتاب و لهشدهای که دست از سر مغز و روان برنمیدارند و هجمه را آغاز کردهاند. مینویسد؛ باز مینویسد و میشکافد از درون، روانِ شبزده را با واژههای خیس و رو به رعدهای طوفانی ذهن.
«نمیخواهم؛ این شهر! این سیاهیِ آمیخته به زهر را نمیخواهم؛ اصلا نمیخواستم! یکی این سر شهر، آنیکی آن سرِ دور! اینیکی، مرور هرلحظهی شیفتهگی و و تبزدهگی و آندیگری، تلفظِ موزونِ دوستاتدارمای رقصان، بر شیار گوشهای آنکه دوستاشمیدارد. از تاب خوردن در خیابانهای بیظرافتِ معیوب، در میان مردمِ دیوانه پشت شیشههای چارچرخههای آهنی کریه و سرد، متنفرم! از مرور سنگ به سنگ خانهها و برجهای زشت و بیمصرفِ حریص، تا مرزهای غریبهگیِ شهرهای دور و نزدیک، بهانتها متنفرم! نه، این تهوعِ مدام، این زندهگی گوربهگور شدهی گمگیج را نمیخواهم!» پک میزند؛ دمبهدم پک میزند و راهبهراه سینهی تنگ و قاچخورده را به دود مطبوعِ تنباکوی آغشته به عطر روستا میآلاید. به یک کلام فکر میکند؛ به یک نگاه، یک نزدیکی ساده به اعتبار اعتمادِ دیریافتهی یکمتری و یک عبارتِ گمشده اما خواستنیِ: «منهم! منهم میخواهمات! من هم...» چه بود این زندهگی؟ چه بود این تبصرهی ناخواستهی اضافی و مبهم که ناگاه، از ناکجا به عاریت گرفته شد؟ نمیخواست نفس بکشد آنجا که کسی، فرسنگها آنسوتر، خوابیده در بستری از مُشکهای شرقیِ محض، نفس میکشد، خواب میبیند، چرخ میخورد، میغلتد، آه میکشد، راه میرود و او، مرگ میخورد.
به تبانی ناگفتهی ملکهای سیاه به نام مرگ و زنازادهای با نام زندهگی مشکوک بود؛ به درک مشکوک بود آنجا که کلام، عاریتی ست و تهاجمِ تنهایی، بر شیارهای چندصدسالهی پوست، همیشهگی. میخواست زمین دهن باز کند، همین زمینِ ناسور زیر همین آسمانِ سیاهِ ناجور و بختبرگشته؛ این تداوم دمبهدمِ تنفسِ ناپاک را نمیخواست؛ این ترنمِ غمناکِ لکنتدار را به نام زندهگی نمیخواست؛ تنها، او را میخواست؛ آن دور، در غرابتِفاصله خفته و در حکایتِ مغمومِ زیست، رقصان. او را میخواست، نه نفس، نه تنفس و نه تمرکزِ یک بغض بر بیانِ سادهی دوستاتدارم را.
🖋 عیسی اسدی میم
۲ دی ۱۴۰۳
®Isa Aasadi, Poet & Translator
@Miim_IsaAasadi@WhispersOutOfNowhere🫎