حس عجیبیه که خونه باشی ولی دلت بخواد بری خونه!
مکان اون خونهای که دلت میخوادش مدام عوض میشه، دیگه اتاق تاریکت که صداهای بیرون شلوغش کردن احساسِ خونه بودن رو بهت نمیده، نشستن کنار خانوادهت و خوردن دستپخت خوشمزهی مادرت باعث نمیشه که احساس کنی به اون مکان تعلق داری و حتی راهِ همیشگیای که به خونه ختم میشه هم باعث نمیشه بخوای روی اون مکان برچسب "خونهی من" بزنی.
گاهی آغوش یک فردِ خاص برات به اون خونه تبدیل میشه، همین که گرمای دستهایی رو دور بدنت احساس کنی و صدایی کنار گوشت بهت بگه که زیبا و کافی هستی و دیگه لازم نیست که همه چیز رو تنهایی به دوش بکشی، برای گذاشتن اسم خونه روی اون فرد و آغوشش کافیه، گاهی اون خونه یه واحد کوچیک و تاریکه که بعد از کار بهش پناه میبری، ماگ قهوهی تلخت رو روی میز میذاری و روی کاناپهی جلوی تلویزیون دراز میکشی، متوجه نمیشی کی چشمات بسته میشن اما وقتی که بازشون میکنی برنامهی موردعلاقهت تموم شده و قهوهت هم یخ کرده، بعضی اوقات میشه یه جایی که هیچ انسانی اون اطراف نیست، وسط یه جنگلِ آروم که فقط صدای پرندهها و موجوداتی که هیچوقت خودشون رو بهت نشون نمیدن، شنیده میشه.
ولی یه وقتایی هم پیش میاد که اون خونه هیچجا نیست، یهجایی وسط ناکجا آباد که فقط بری، فرار کنی، از همهی آدما، از همهی دغدغههای روزمره، احساسات کهنهای که وسط روز یا نصفه شب یقهت رو میچسبن و اگه اشکت رو درنیارن قطعا کامت رو تلخ میکنن...خلاص بشی، رها بشی و بتونی بدون همهی چیزایی که روح و جسمت رو به بند میکشن نفس بکشی و آرامش رو با تک تک سلولهات احساس کنی و با خودت بگی:
"اوه...پس خونهی واقعی همچین احساسی میده..."
مکان اون خونهای که دلت میخوادش مدام عوض میشه، دیگه اتاق تاریکت که صداهای بیرون شلوغش کردن احساسِ خونه بودن رو بهت نمیده، نشستن کنار خانوادهت و خوردن دستپخت خوشمزهی مادرت باعث نمیشه که احساس کنی به اون مکان تعلق داری و حتی راهِ همیشگیای که به خونه ختم میشه هم باعث نمیشه بخوای روی اون مکان برچسب "خونهی من" بزنی.
گاهی آغوش یک فردِ خاص برات به اون خونه تبدیل میشه، همین که گرمای دستهایی رو دور بدنت احساس کنی و صدایی کنار گوشت بهت بگه که زیبا و کافی هستی و دیگه لازم نیست که همه چیز رو تنهایی به دوش بکشی، برای گذاشتن اسم خونه روی اون فرد و آغوشش کافیه، گاهی اون خونه یه واحد کوچیک و تاریکه که بعد از کار بهش پناه میبری، ماگ قهوهی تلخت رو روی میز میذاری و روی کاناپهی جلوی تلویزیون دراز میکشی، متوجه نمیشی کی چشمات بسته میشن اما وقتی که بازشون میکنی برنامهی موردعلاقهت تموم شده و قهوهت هم یخ کرده، بعضی اوقات میشه یه جایی که هیچ انسانی اون اطراف نیست، وسط یه جنگلِ آروم که فقط صدای پرندهها و موجوداتی که هیچوقت خودشون رو بهت نشون نمیدن، شنیده میشه.
ولی یه وقتایی هم پیش میاد که اون خونه هیچجا نیست، یهجایی وسط ناکجا آباد که فقط بری، فرار کنی، از همهی آدما، از همهی دغدغههای روزمره، احساسات کهنهای که وسط روز یا نصفه شب یقهت رو میچسبن و اگه اشکت رو درنیارن قطعا کامت رو تلخ میکنن...خلاص بشی، رها بشی و بتونی بدون همهی چیزایی که روح و جسمت رو به بند میکشن نفس بکشی و آرامش رو با تک تک سلولهات احساس کنی و با خودت بگی:
"اوه...پس خونهی واقعی همچین احساسی میده..."