دو تا روش برای مقابله با غم بلدم. اولی قایم کردنشه، نه تنها از بقیه، بلکه از خودم. همون قضیهی "خوبی؟" و "ممنون." وانمود میکنم متوجهش نشدم یا حافظهم اونقدر ضعیف هست که زود یادم بره. تو اینجوری مواقع هر چیزی که سرگرمکننده باشه معجزهست. عاشقانههای آبکی و آهنگهای مزخرفی که وقتی باهاشون میخونم احساس حماقت میکنم. میخوام تو موقعیتهای خیالی زندگی کنم و هیچ درکی از واقعیت نداشته باشم. و این برای غمهای کوچیک خیلی خوب جواب میده. اما غمهای بزرگ قایم نمیشن، پذیرش میخوان. باید به تنهایی برم وسطش بشینم و خودمو وادار کنم به حس کردن، به بیش از حد حس کردن. بدترین احتمالات رو تصور میکنم و میذارم نگرانم کنن. میذارم احساس ترحم درونم شکل بگیره نسبت به دیگران یا خودم. سناریو رو فقط دردناکتر میکنم و به یه نقطهای میرسه که حالم از راکد بودن و تنوع نداشتن احساساتم به هم میخوره. بعد ناخودآگاهم میپذیره که اون اتفاق افتاده و عادلانه نیست، اما اجتنابناپذیره. پس فراموشش میکنم. در واقع میپذیرم که راهی جز کنار اومدن ندارم.